ببین مادرشوهر من اصلا عجیب غریبه برات تعریف کنم باورت نمیشه چه کارایی باهامون کردن ..
ولی همسرم اصلا نمیدید میگفت مامانم خداست ..
یه بحث کوچیک میکردیم زنگ میزد به مامانش میگفت
مامانشم میگفت پاشو قهر کن بیا خونمون 😐
من عین خلا میرفتم دنبالش که خانوادم نفهمن ناراحت شن به مادر شوهرمم اصلا هیچی نمیگفتم .. حتی یه بار زد تو گوشم اشغاله عوضی ..
گذشت تا دخترم دنیا آمد و بیمارستان بود (نارس بود) سر یه موضوعی که اتفاقا مادر شوهرم مقصر بود بحثمون شد و باز بهش گفته بود بیا خونمون ..
فک کن من تازه زایمان کرده بودم ..
بعد مامانش زنگ زد به من برگشت گفت گه خوردی به پسرم حرف زدی ! من عصر میرم بیمارستان بچه رو میبرم توام طلاق میدم ..
آقا اینو نگفت
من هر چی از دهنم در آمد بهش گفتم ، هر فحشی بلد بودم بهش دادم واسه اولین بار
گفتم اگه تو بچه باباتی دستت به بچه من بخوره ببین خودت و ننت رو با هم تو گور بابات میکنم یا نه ..
دیگه بعد اون حساب کار دستش آمد و کشید عقب ..
همیشه میگم کاش اونهمه سال تحمل نمیکردم و از اول میریدم بهش .
بعد ام که یه کارایی با شوهرم کردن خودش و پسرش که شوهرم دیگه کلا برید ازشون
از بعد فوت باباش گفت من دیگه کسی رو ندارم اینجا و دیگه نرفت ..