ی ماهه بهش میگم بچه لباس نداره بریم بخریم همش تفره میرف و ن ک خسیس باشه ها فقط با ما بیرون رفتنو اتلاف وقت میدونه برا خودش ومیگ از کار و زندگیم مینداری..
حالا پری روز میخاستیم بریم گف فردا گفتم باشه
حالا دیروز از صب دنبال کارای مادرش بود ک شبش قرار بود بریم برا بچه لباس بخریم اومد داشتم شاد و خندان اماده میشدم ک بالاخره قراره بریم باهم بیرون یهو برگشت گف مث کوه رو دوشم سنگینی میکنی
منم برگشتم گفتم چرا فقط من برات سنگینیم ولی کارای بقیه رو با جون دل میکنی ک داد و بیداد و فحش داد بهم رفت بعد زنگ زد کبیا من قبول نکردم و گفتم دیگ ارزشی نداره
چون واقعا دلم شکست و کلی خودش و مادرشو نفرین کردم ...
ک یهو شبش ب طور عجیبی مادرش خون بالا آورد امروز از صب داره مادرشو این ور اون ور میبره (مادرش واقعا دمار از روزگارم دراورده تو هر چیزی دخالت میکنه و حرف یادش میده)
همش با خودم میگم ببین من کوه سنگین نبودم رو دوشت ک اینجور گفتی بهم خدا مادرتو بار کرد رو دوشت