منم نزديك عروسيم اينطوري بودم و بسي نگران
باور كن شب و روز گريه ميكردم
إز يه طرف كلاس رقص
إز يه طرف لباس عروس ميدوختن برام
ولي حسابي نذر كرده بودم و دعا ميكردم
٥٠ روز مونده به عروسي زنداييه بابام فوت كرد كه خيلي دوسش داشتن و بزرگ خونواده بود
ولي ما عروسيمونو گرفتيم چون ١٠روز از چهلمش ميگذشت