هر ماه تو جاده ام برای دیدن بچم ، بچم یک مدت پیشم بود ولی خیلی دلتنگی پدرش هم میکرد ولی پدرش حتی نمیومد دیدنمون، من گفتم شاید بچه بفرستم باعث بشه همسرم غرورشو زمین بزار و به زن و بچش بچسب
ولی واقعا بچه ها خیلی بی معرفتن خیلی راحت فراموشت میکنند
من هر دو ماه در میون تو این جاده هام برم ببینم ولی شده عین خانواده همسرم کاملا خنثی
یعنی دارم فکر میکنم بود و نبودم اصلا تو اون زندگی فرقی نمیکرد
چقدر سختی کشیدم چقدر به خاطر بچه ها کتک خوردم ،همش کار میکردم که بچه هام همه چی داشته باشند ،تو غربت دور از فرهنگ خودم و خونواده خودم جوری زندگی کردم کسی نمیگفت بالای چشمات ابرو
تموم ذهن و فکرم بچه هان همش میگم نکته باید میموندم حقم شاید همون خونه و کتک خوردن و تحقیر شدن بود لااقل بالای سر بچه هام بودم
همسرم یکبار نیومد برای برگشتم خدایاااا خسته شدم قشنگ شکستم
همه فکر میکنند مادر بدی بودم که گذاشتم دخترم بره پیش پدرش باید نگهش میداشتم که کنار خودم بمونه ولی دخترم وحشتناک دلتنگی میکرد
واقعا بین دل خودم و حرف مردم و همه چی موندم
کمکم کنید خسته شدم از بس فکر کردم
بهم راهکار بدید خواهش میکنم دلم از زندگی سیر شد
امروزمو یک درصد فکر نمیکردم برای زندگی که اینهمه جنگیدم ساختم الان من اینقدر تک و تنها باشم و تو این شرایط باشم