من بعد جنگ اومدم خونه بابام یه سری بزنم هوا به شدت گرمه افتضاح شده بود سر ظهر دیدم کولر نزدن گفتمکولر چرا روشننمیکنید گرمه بابام گفت دینامشو از پشت بوم دزديدن پنکه رو زدم دیدم بابام با مشت زد خاموشش کرد به مامانم گفت صدبار گفتمپنکه رو بذار انباری
هیچی نگفتم پاشدم اومدم انگار بمبای اسرائیل زده پس کله خانواده من واقعا هنوز تو شوکم واا نه وا نه بابا وااااا
نه به عنوان دخترتون لااقل به عنوان یک مهمان حفظ حرمت کنید لندکروز که نخواستم ازتون کش برم یه پنکه درب داغون بود...