2777
2789
عنوان

از استاد فرشچیان تا امانوئل مکرون

1603 بازدید | 30 پست

این تاپیک به مرور زمان تکمیل میگردد و پست های بعدی در روزهای بعدی نوشته خواهد شد!





در بحبوحه‌ی هجوم بی‌امان موشک‌ها، پهپادها، ریزپرنده‌ها و فعالیت پدافندها و البته اینترنتی که ملی بود، من و خاله‌ ی کمی بزرگ‌تر از خودم ریسمان محکم ارتباط بینمان را به مدد تماس تلفنی حفظ کردیم.
یادم هست روز اولِ جنگ خاله‌جانم زنگ زد. صدایش آمیخته به استرس و نگرانی بود و تماس‌مان با بغض سنگین خاله ام پایان یافت.
اما ۱۲ روز بعد، همان خاله زنگ زد و با طمأنینه‌ای عجیب گفت:
«دیشب صدای انفجار که اومد شیشه‌ی همسایه‌مون کلاً ریخت پایین درجا.»
پرسیدم: «تو... واقعاً همون خاله‌ی ۱۲ روز پیشی؟»
پاسخ داد: «آره عزیزم... یه سرترالین بنداز بالا کلا از این رو به اون رو میشی!»
آنجا بود که دریافتم خاله جان در میان جنگ، روش خوددرمانی را آغاز کرده و برای خودش سرترالین تجویز کرده.

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

خاله‌جان در آن روزهای پرآشوب گاه‌به‌گاه تماس می‌گرفت تا بر شعله‌ی خاموشِ دل من، اندکی گرما بیفزاید.
در این بین فرزند یک‌ساله‌ و اندی‌اش – که به‌تازگی نه گفتار، بلکه نوعی عربده‌کشی غریزی را آموخته است – با بانگی نه چندان دل‌نواز، چنان بر اعصاب شنونده تاخت می‌زد که گویی مته‌ای در مغز فرو می‌کرد.
صدا، اگر از آژیر حمله هوایی مهیب‌تر نبود، کمتر نیز نمی‌نمود؛ خصوصاً زمانی که با "نــــــکنننننننن"‌های کشدار خاله جان، آمیخته می‌شد.
و من، آن سوی خط، با گوشی چسبیده به گوش و مغزی سوهان‌خورده با خود می‌گفتم: "کاش حداقل اگر فکر پرده‌ی نیم‌سوز گوش مرا نمی‌کنند، دلشان برای حنجره‌ی خودشان بسوزد... شاید هم زنده ماندیم و قرار بر ادامه‌ی حیات شد و به گوشمان نیاز داشتیم."

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

در یکی از این مکالماتِ بی محتوای همیشگیمان از خاله‌جان پرسیدم:
«تو تا حالا چند بار صدای موشک اینارو شنیدی؟»
خاله پاسخ داد: «یک»
اما هنوز آن "یک" به گوشم ننشسته بود که دخترخاله‌ی نوپای بنده، همان طفلی که در عرصه‌ی عربده‌کشی کودکانه صاحب سبک است ادامه داد:
«دوووووو... شههههههههه... شااااااال... پج!»
همین چهار عدد کافی بود تا خاله‌جان یکباره عنان از کف دهد.
دست از تحلیل اوضاع سیاسی-نظامی منطقه برداشت و ذوق‌زده، به مدت نیم ساعت آن هم بی وقفه از نبوغِ بی‌بدیل دخترش گفت، و از شمردنِ تا عدد پنج چنان سخن راند که گویی به فتح اورست نائل آمده‌اند!
با صدایی لرزان از اشتیاق پرسید:
«شنیدی؟ من گفتم یک، اون تا پنج شمرد!»
از من به شما نصیحت: در این شرایط به جای زدن حرف دلتان تا می‌توانید ذوق کنید تا انگ حسادت را به شما نچسبانند!
به همین دلیل من که در دلم می‌گفتم "خب عزیزم طبیعیه، بچه تو این سن باید بلد باشه بشمره دیگه" اما چون نخواستم ذوقش را کور کنم و حسود به نظر برسم، گفتم:
"وااااای! چه جااالب... خدای من باور نکردنیهههههههه!"

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

خاله‌جان با وجد پاسخ داد:
«آره واقعاً جالبه! آخه من یادمه بچه‌ی جـاریم تا دو سالگی حتی نمی‌دونست "یک" چی هست! یا مثلاً رادین... اون ته تهش تا "دو" بلد بود بشمره! اما دختر من؟! دختر من باهوشه... بلده تا پنج بشمره!»
و بعد با چنان دلباختگی‌ای رو به دخترک کرد و گفت:
«آخ الهی مامان برا اون هوشت بمیرهههههه!»
دخترخاله‌ی بنده نیز با اصواتی شبیه به شیهه‌ی اسب ذوق‌زدگی‌اش را اعلام می‌کرد.
اما این رفتار خاله‌ام مرا بار دیگر به حقیقتی قدیمی اما همواره زنده رساند؛ حقیقتی که همیشه به آن باور داشتم اما این بار مطمئن تر شدم:
«همه‌ی پدر و مادرها – بدون استثنا – فرزند خود را باهوش‌تر از قاعده‌ی طبیعت می‌دانند.»

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

از اونجایی که نمیخوام حوصله سر بر بشه با وجود اینکه همشو از قبل تایپ کردم اما روزی دو سه پارت بیشتر نمیذارم در ضمن تا جایی که آخرش ننویسم "پایان" یعنی  تاپیک ادامه داره🙂‍↕️

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

خاطرم هست زمانی که برنامه‌ی «کودک‌شو» بر آنتن تلویزیون جولان می‌داد، ما نیز به لطف علاقه‌ی خاص مادر به این برنامه یا در حال تماشای آن بودیم یا در معرض شنیدن صدایش!
شیوه‌ی برنامه چنین بود: ابتدا پدر و مادر با نگاهی آمیخته از مهر و غرور، رو به دوربین، وصفی عاشقانه از فرزندشان ارائه می‌دادند؛ و تقریباً در همه‌ی موارد، یکی از صفات بارز بچه‌شان "هوش خارق‌العاده" بود.
و برای اثبات این ویژگی معمولاً می‌گفتند:
«ما که از خودمون نمیگیم!همه می‌گن! مثلاً مربی مهدش می‌گه آرنیکا جون خیلی می‌فهمه... از بقیه باهوش تره»

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

و در ادامه، هنگامی که آرنیکا جون توپ‌های نارنجی را گاه با مهارت، گاه به تصادف  از سبد برمی‌داشت و پرت می‌کرد، مادر و پدرش با چشمانی اشک‌بار می‌گفتند:
«دیدی آقای بازغی؟ دیدی؟ گفته بودیم باهوشه!»
و اگر روزی، خدای ناکرده، آرنیکا مسیر را برعکس می‌رفت یا توپ‌ها را با پرتقال اشتباه می‌گرفت و به‌جای پرتاب گاز می‌زد  باز هم هوش او زیر سؤال نمی‌رفت؛ بلکه پدر و مادرش می‌گفتند:
«حتماً استرس گرفته، وگرنه آرنیکا واقعاً باهوشه...»
و چنین بود که فارغ از نتیجه‌ی بازی، در هر حالتی یک چیز قطعی بود:
آرنیکا در هر صورت باهوش بود و اگر گند می‌زد بخاطر استرسش بود؛ چه در پیروزی، چه در گند زدن، هوش بالای او همیشه در میان بود.

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

از همان دوران کودکی فرزندان، باور مشترکی در عمق جان پدر و مادرها ریشه دوانده است؛ باور به استثنایی بودن فرزند خود، به هوشی فراتر از حد معمول، به نبوغی که فقط به چشم آنان نمایان است. و این قاعده از خانواده‌ی ما نیز جدا نیست.
پدرم در همان روزهای نخستین کودکی من، دیگر از «باهوش» فراتر رفت و مرا «ابر باهوش» نامید؛ صفتی که بیشتر به یک لقبی افسانه‌ای شبیه بود تا واقعیتی زمینی...
از نظر پدرم هر اقدام من، هر کنجکاوی و هر تلاشی، گواهی بر نبوغی بی‌نظیر می‌نمود

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

یادم می‌آید، آن ظهرِ آرام، پیش از آنکه مدرسه گام در زندگی‌ام گذارد، آن روزی که به تصاویر کودکان در مجله‌ای نگاه می‌کردم، کودکی بودم در حیرت از غیاب تصویر خود در میان آن همه صورت‌ خندان...
در همان دم، پدر و خواهر و برادرم به خانه بازگشتند؛ پدرم با نگاهی پر از تحسین که گویی رازی را کشف کرده باشد رو به مادرم گفت:
«می‌بینی؟ سواد نداره ها اما خیلی دوس داره یاد بگیره بخونه...کاملا مشخصه.»
و مادرم در حالی که میز را می‌چید، افزود:
«از صبح تا حالا چشم از مجله بر نداشته و هروقت خواهر و برادرش به مدرسه می‌رن توی اتاقشون به کتاب‌هاشون نگاه می‌کنه»
پدرم ذوق‌زده به من نگاه کرد و گفت:
«این یکی دیگه پزشک میشه مطمئنم.»

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

از نگاه پدر، هوش من برابر بود با پزشک شدن.
اما حقیقتی دیگر وجود داشت؛ حقیقتی که تنها من آن را می‌دیدم.
من نه در پی خواندن کتاب‌ها، بلکه در جستجوی نقاشی‌های آن‌ها بودم، یا شاید به دنبال برگ‌های سفید و کاغذی برای خط خطی کردن!
همین توهم پدرم درباره‌ی علاقه‌ی ذاتی‌ام به یادگیری سواد بود که او را بر آن داشت پیش از ورودم به مدرسه، خود دست به کار شود و الفبای خواندن و نوشتن را به من بیاموزد.
پس من این مهارت را نه از سر اشتیاق بلکه تنها به سبب آن سوءتفاهم ساده، فراگرفتم.

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

یادم می‌آید روزی را که هنوز کودک بودم یک روز یک خط عمودی ساده کشیدم و بالایش نقطه‌ای کوچک قرار دادم، کاری که هر کودک خردسال بارها انجام می‌دهد؛ خطوط و اشکالی که به ظاهر بی‌معنی‌اند.
اما این مسئله برای پدر و خواهرم معنایی بس عمیق‌تر داشت.آن‌ها که از تعجب و حیرت دهان گشوده بودند، به یکدیگر نگاه کردند و در حالتی که انگار رازِ خلقت را کشف کرده‌اند، با هم گفتند:
«نوشت i !! آی! آی انگلیسییییی... این از کجا انگلیسی بلده؟؟؟ چجوری ممکنه بتونه بنویسه i؟؟؟»
این‌گونه بود که بار دیگر پدرم به نبوغ ژنتیکی من این بار در زمینه‌ی زبان انگلیسی پی برد و مرا بی‌درنگ به کلاس زبان انگلیسی فرستاد تا این استعداد بی‌بدیل شکوفا شود.
در حالی که من فقط یک خط و یک نقطه کشیده بودم، و دنیا برای من هنوز آن‌قدر بزرگ نشده بود که بدانم معنای واقعی آن چه بود.

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

روزی قرار شد به کوه برویم
من که کودک بودم و دنیایم پر از سؤال‌های ساده، از مادرم پرسیدم: «چرا نمی‌رسیم؟»
مادرم پاسخ داد: «رسیدیم دیگه، همین کوهه.»
نگاهی به منظره کردم و گفتم: «این که کوه نیست... جنگله... همه‌اش درخته.»
مادرم گفت: «خب، روی کوه درخته دیگه.»
فردای آن روز قلم را برداشتم و روی کاغذ کوهی کشیدم پر از درخت‌های غول‌آسا روی آن که از خود کوه بزرگ‌تر بودند!
نه قوانین هنر را می‌دانستم و نه مقیاس را رعایت کردم. نقاشی‌ام، نتیجه‌ی یک خیال کودکانه بود، اما برای پدرم شاهکاری از نبوغ و ظرافت.

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

پدرم که دفترم را ورق زد، پرسید:
«این چیه کشیدی؟ چرا درختا رو بردی روی کوه‌ها؟ چرا قیمه‌ها رو ریختی توی ماستا؟»
پاسخ دادم: «مامان گفته روی کوه درخت وجود داره.»
و در همین لحظه بود که پدرم، دفترم را برداشت و با افتخار به مادرم نشان داد و گفت:" می‌بینی؟ چقدر باهوش و بااستعداده! کدوم بچه‌ انقدر تیزبین و نکته سنجه؟"
این آغاز راهی بود که مرا به کلاس نقاشی رساند؛ جایی که پدرم می‌خواست استعدادم را شکوفا کند.
اما ماجرا به همین‌جا ختم نشد.
او در هر جمع فامیلی، اصرار داشت تا من دفتر نقاشی‌ام را بیاورم، تا همه از هنر من بهره ببرند. و نزد دیگران مرا «استاد فرشچیان» آینده‌ خطاب می‌کرد!

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

عرض کردم پدرم معتقد بود من نابغه هستم و باید پزشک بشوم.
پدرم علناً مرا «خانم دکتر» خطاب می‌کرد.
او حتی تخصص مرا نیز انتخاب کرده بود و با اطمینانی نابجا مرا دستیار ویژه‌ی پروفسور سمیعی در آینده می‌پنداشت.
اما من... من نه تنها به زیست‌شناسی علاقه‌ای نداشتم، بلکه نفرت داشتم؛ نفرت از آن لحظه‌ای که جوانه لوبیا را در دستمال مرطوب می‌دیدم،از دانستن فرق میان گلبول سفید و قرمز، از تشریح قلب گوسفند، از نگاه‌کردن به مگس زیر میکروسکوپ، از یادگیری بیماری‌ها و نشانه‌هایشان.آنقدر نسبت به این درس‌ها بی‌علاقه و بی‌استعداد بودم که هنوز هم محل قرارگیری حدودی اعضای داخلی بدن را نمی‌دانم!
اما پدرم حتی برای محل مطبم هم برنامه‌ریزی کرده بود، بی‌خبر از اینکه من مسیر دیگری را برگزیده‌ام.

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

روزی که دبستانی بودم، در تست بازیگری تئاتر و سرود مدرسه پذیرفته شدم.
با هیجان این خبر را به خانواده گفتم.
آنها با آن طمانینه‌ی خاص‌شان گفتند: «چقدرررر عالی! پس می‌فرستیمت کلاس کامپیوتر!»
و من، به جای حضور در کلاس تئاتر که قلبم را ربوده بود، در کلاس کامپیوتر ثبت‌نام شدم.
اما دل کندن از تئاتر برایم سخت بود.
کلاس تئاتر بعد از مدرسه برگزار می‌شد، پس به پدر و مادرم گفتم:«چون ریاضیم خوبه معلممون گفته یک روز در هفته دو ساعت بیشتر بمونم و به بچه‌ها ریاضی یاد بدم.»
این‌گونه هم در تئاتر شرکت کردم و هم رضایت پدر و مادرم را بدست آوردم.
وقتی به خانه بازمی‌گشتم، مادرم در حالی که مشغول آماده کردن غذا بود و مرا با لبخندی گرم تحویل می‌گرفت،
پدرم با همان لحن خاصش می‌پرسید:
«خب خانم معلم کوچولو، بگو ببینم امروز چه خبر بود؟ دانش‌آموزات چه طورن؟»
من با استفاده از مهارت‌هایی که در کلاس تئاتر یاد گرفته بودم، بادی در غبغب می‌انداختم و می‌گفتم:
«خداروشکر، خیلی خوب شدن و پیشرفت کردن. خانممون خیلی راضیه از من و پیشرفت بچه‌ها... البته باز هم باید باهاشون کار کنم.»
و تنها صدای تحسین و تمجید پدر و مادرم بود که در فضای خانه طنین انداز بود.


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               نقش من این نیست سنگر بگیرم ،،، فقط بگم نمیشه و تهشم بمیرم ،،،یه روزی دنیاست که میرقصه به ساز من،،، خودمو میشناسم عقب نمیرم،،،

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز