رفته بودیم مسافرت دسته جمعی با خانواده شوهرم
خونه ی مادر شوهرم اینا تو شهرستان بعد من اون موقع تپل بودم اینا هم خیلی بدشون میاد از چاقی صبح بیدار شده بودیم شوهرمم با پدر شوهرم رفته بودن دنبال کاری
مادر شوهرم و خواهر شوهرم داشتن می گفتن چاقی خوب نیس ال بل از این صحبتا
بعد همین حین صبحونه آماده کردن گفتن بیا صبحونه تو آشپزخونه منم چون حس می کردم با منن هی از چاقی میگن کلا معذب می شدم از خوردن گفتم نه مرسی نمی خورم صبحونه یعنی معذب شدم تعارف کردم مادر شوهرم خیلی ریلکس گفت باشه
رفتن نشستن تو آشپزخونه با خواهر شوهرم صبحونه میل کردن و حتی دیگه کلمه ای نگفتن بیا
من خیلی ناراحت شدم 😥🥲 گفتم یعنی منم مهمون داشتم اینطوری می کردم ؟
آنقدر به طرف اصرار می کردم ک پاشه بیاد
ی وقت مهمونم گرسنه نمونه