این کسی که باهاش در ارتباطمو و میگم
قصدمون جدیه مشکلیم نداریم باهم به اون صورت
ولی هروقت با خانوادشه خوب و خوش و خندان باهم میرن میگردن میرن عروسی میرن ویلا شب میمونن فردا ظهر برمیگردن آخر شب میرن دور میزنن مهمونی و مسافرت میرن
بعد وقتی بمن میرسه همش از مشکلات و نگرانیاش میگه
از خاطرات بد و مشکلات گذشته میگه
میگه آره بابام مامانمو کتک میزده خیلی اذیتمون میکرده زندگیمون خیلی بد بود تا اینکه بالاخره جدا شدن راحت شدیم
نمیدونم مامانم خیلی زن خوبیه خیلی ساخته
بعد مامانش از باباش جدا شده ۱۰ سال پیش رفته شوهر کرده اینم ولکرده با مادربزرگش ن هیچ حمایتی ن کمکی هیچی زندگی خودشو داره
بعد میشینه میگه خیلی خوبه مامانم حالا من کاری ندارم ولی این مادر اینقدرام تعریفی نیس
بعد با همین مادر و شوهرش و فامیلاشون میرن تفریح و خوش گذرونی بعد اونموقع هیچ مشکلی نداره
از دور دورش که برگشت یادش میوفته چقد مشکلات داره میشینه مخ منو میخوره حال منو خراب میکنه
خوشی و تفریحش با همون خانوادشه که انقد ازشون میناله
واسه من فقط مظلوم نمایی و ذکر مصیبت
بچه ها چیکار کنم چه برخوردی داشته باشم منو اینجوری فقط موقع غم یادم نکنه؟؟
یساعت میگه آره بابام نمیدونم کجاس اصن خبری ازش ندارم چیکار کنم آخه من ؟والا پیش مامانش که زنش بوده قبلا نمیره انقد از باباش بگه مامانش اصن کاری نداره با اون زندگی خودشو داره در کمال خوشبختی
بعد هی من میخام بگم اخی عزیزم چی بگم
میخاستم بهش بگم این چمدشب که همش با خانوادت بودی اینور و اونور میرفتی یاد مشکلاتت نبودی الان که تنها شدی اومدی بمن از مشکلاتت میگی
چیکار کنم بچه ها چطوری بهش بگم انقد پبش من ازین چیزا نگه ؟خسته شدم انگار من مامانشم هی میخام دلداریش بدم بابا بمن چه