مثله هر دختر تصورم از ازدواج زندگی عاشقانه و پر از عشق و محبت با همین تصورات  ازدواج سنتی کردم 
ولی زندگی با من یار نبود همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دختری بوده که خانوادشم نذااشتن بهش برسه و الانم که سه سال از ازدواجمون میگذره با اهنگاش براش گریه میکنه 
اولاش گریه هاش برام عجیب بود بعدش جاریمم بهم گفت که داستان از چه قراره 
نه گریه هام نه بیماریم نه پسرم براش مهم نیستیم فقط نیازشم نه انتخابش  دوبار بهم خیانت کرده 
راستش من اوایل خیلی جنگیدم که عاشقم شه ولی او منو دوشمن خودش میدید اینجوری افسرده شدم 
ومن همیشه از غر زدن متنفر بودم ولی آنقدر نادیده میگیرتم که غر میزنم برای اینکه ببینتم به خواسته هام احترام بزاره بعضی وقتا پرخاشگریم میکنم
اما خانوادم .