از طوفان های زندگی ک گاه و بیگاه میان روان و اعصابتو مث گردباد ک ب ی منطقه میزنه کنفیکون میکنن خستم
شهر دلم از طوفان بیرون اومده همه چیو خراب کرده و بهم ریخته و شکسته و نابود کرده و تو سکوت مبهمی فرو رفته
من نشستم بیرون شهر دارم ب این آواره نگاه میکنم
خدایا چندبار قراره خراب شه دوباره از نو بسازم؟؟؟
دلم میخواست با همسر و پسرم میرفتیم تو ی مزرعه ی بزرگ گندم و تا آخر عمرمون دیگه ب هیچی فکر نمیکردیم و اونجا ب دور از هیاهوی آدما زندگی میکردیم