بچه ها می خوام یه داستان براتون از عشقی که قلبم رو مچاله کرد بگم کاملا واقعی و فکر نکنم دیگه راحت بتونم کسی رو توی قلبم جا بدم...
دوستی ما خیلی اتفاقی بود و بیشتر به خاطر علاقه مون به ورزش ما باهم دوست شدیم و دیدار هامون بیشتر شد ..باهم خیلی جاها میرفتیم و همش راجب هدف و پیشرفت و خانواده هامون و انرژی مثبت و کائنات و انسان خوبی بودن صحبت میکردیم ...به مرور زمان از دوست معمولی شدیم دوستهای صمیمی!!! که خیلی باهم وقت میگذرونیم و واقعا باعث شد که خودمون رو بالا بکشیم وشروع کنیم اهدافمون رو تیک زدن ... به هم کلی انگیزه میدادیم و تشویق میکردیم ...من مربیگری رو در زمینه ورزشیم گرفتم اونم توی زمینه بازارهای مالی برا خودش داشت تلاش میکرد...چه روزهایی رو توی سرما و گرم قبل از طلوع به طبیعت میرفتیم و باهم به تماشای طلوع خورشید مینشستیم و همش راجب خودمون و اینکه بتونیم انسان بهتری باشیم حرف میزدیم و صبحمون رو شروع میکردیم ....ولی از یه جایی به بعد من دیگه حسم خیلی بیشتر و متفاوت بود با دوست صمیمی بودن .. بارها با خودم کلنجار میرفتم که نه این درست نیست شاید وابسته اش شدم ولی در واقع قلبم براش رفته بود و عاشق شده بودم ...چه شب هایی که از دوریش گریه کردم ...یه مدت ازش دور شدم و حسم رو خیلی کنترل میکردم... ولی باز دیوانه وار حسم زياد می شد ...ازش دوری میکردم ولی وقتی بهم زنگ میزد یا پیام میداد دیگه نمی تونستم که نبینمش یا بی تفاوت باشم ....خلاصه گذشت و گذشت و من همچنان بی قرار اون و وقتی کنارش بودم سعی میکردم حسم رو همش پنهون کنم ....لحظه به لحظه هر کجا و هر زمان و در هر شرایطی اون جلو چشام بود ...ما خیلی خاطره های قشنگی باهم ساخته بودیم ولی اون همیشه منو به چشم یه دوست خوب میدید ....بعداز ۷ سال دوستی ، دل رو به دریا زدم و با خودم گفتم بهش بگم احساسم رو ...و اون روز صبح برای پیاده روی رفتیم کنار دریاچه ، بهش گفتم می خوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن و قضاوتم نکن ...و من شروع کردم به گفتن احساساتم نسبت بهش ...گوش کرد و لحظه ای هم با من اشک ریخت و بهم گفت که درک میکنه که چقدر عشق من و حس من نسبت بهش خالص و پاکه و منو تحسین کرد بابتش ولی در آخر گفت که شاید تو بد برداشت کنی ولی من همین حس رو که تو میگی به خودم دارم و عاشقانه خودم رو دوست دارم ...تو دوست خوب منی و خواهی بود ...اون موقع بود که شکستن قلبمو شنیدم ...
از اون روز به بعد گاهی همو میدیدیم ولی اون مثل قبل دیگه نبود ...با غرور بیشتر ...حتی طوری شده بود از اون بغل های گرمی که موقعی که همدیگه رو میدیدم دیگه خبری نبود و یه احوال پرسی دوستانه ...اون نگاهش به من عوض شده بود نمی دونم چرا ولی دلم شکست و وقتی دیدم که این رابطه جز رنج و عذابی که بعد از دیدنش دارم چیزی نداره تصمیم گرفتم خودم کم کم دوری کنم و این رابطه رو خیلی دوستانه بدون اینکه ناراحت بشه قطع کنم ...با جواب ندادن به تماس هاش و سرد جواب دادن به پیاماش و کلا دوری از دیدنش .......و در آخر سکوتی که پر عشق بود و هیچ وقت درک نشد و حیف شد.....💔😭