نه بچگی درست و حسابی داشتم نه تونستم جَوونی کنم نه چیزی ، ۱۷ سالم که شد منو شوهر دادن به یه آدمی که هیچی نمیفهمه ، روز به روز نفرتم زیادتر میشه ، دخترمو ناخواسته باردار شدم ، چندین بار به قصد طلاق رفتم خونه پدریم ولی چند ماه موندم و دیدم هیچکس نمیفته دنبال کارای طلاقم دست از پا درازتر برگشتم ، دخترم مونده تو گلوم وگرنه یه لحظه هم نمیموندم و خودمو گم و گور میکردم ، فقط از خدا میخوام خبر مرگشو برام بیارن ، انقد ازش بدم میاد که وقتی جمعه میشه و میمونه خونه همش ساعتو نگاه میکنم ببینم کی میگذره تا شب بشه بره کپه مرگشو بذاره