2777
2789

از قبل هم تایپ کردم توی سه چهار قسمت میذارمش

اگه هستین که بزارم


الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

🩷🩷🩷امضام 

  چشم درشتم من دیگه امیدی به ادامه ی این زندگی ندارم  کلمه ی خوشبختی خنده و دل خوش برای من شده خاطره  شاید ی روزی از این حال در بیام و دوباره ی امضای قشنگ بذارم درخواست دوستی نمیپذیرم ندین 💚

من تا ۱۴ سالگی رو حیه ام خوب بود ولی ۱۴ سالگی شوهرم دادن و من نمیدونستم شوهر چیه اصلا 

فک میکردم ازدواج یعنی لباس عروس و طلا فقط

ولی قبل این که عقدم کنن یه جوری شدم نسبت به نامزدم که انگار دلم و زد و قیافش رو دوست نداشتم....



کمکم که آشنا شدیم دیدم خانوادش هم دوست ندارم

بعد این احساسم به تنفر نسبت به شوهرم تبدیل شد

ازش بدم میومد به مادرم گفتم قبل عقدمون که نمیخوامش ولی گفت مگه آبروی مردم آب جوب نیست که ببریم (یه همچین ضربالمثلی) یعنی ما اگه بگیم نمی‌خواهیم آبرو اونا رو بردیم ...

فقط داداشم بهم گفت اگه نمی‌خواهی به همش میزنم جوری که اصلا هیچی نشده ولی من ترسیدم خرابش کنم و بقیه میگفتن خوب میشی کم کم....

عقدم کردن و من دوست نداشتم اصلا دستش بهم بخوره حالم ازش به هم می‌خورد حتی از بوی عطرش که توی خونمون میموند...

از همون جا افسردگیم شروع شد و فک کردم که یه مشکلی شروع شده برام که هیچ وقت قرار نیست حل بشه... درست هم فکر میکردم روز به روز روحیه ام داغون تر میشد

هر هفته مادر و پدرم به زور می‌فرستادند منو خونه مادر شوهرم و پدر شوهرم یه آدم سگ اخلاق و معتاد و مفنگی بود شوهرمم شغلش یه شهر دیگه بود...دیر به دیر میومد متنفر بودم ازشون و هنوزم هستم خیلی گیر میدادن بهم 

منم داشتم دوران دبیرستانم رو سپری میکردم

ولی هر وقت شوهرم میگفت میخواد بیاد شهر خودمون عزا میگرفتم دقیقا یادمه حالم خیلی بد میشد

و دلم میخواست که بره و همیشه نباشه واسه همین هر جوری بود بودنش رو تحمل میکردم...


چهار سال عقد بودم واقعا به ننگی زندگی میکردم باهاش و اونم به خانوادش نمی گفت که من کج تا میکنم باهاش... و اصلا هیچ جوره دوستش نداشتم ولی ادامه میدادم چون تخم نداشتم به هم بزنم از طلاق میترسیدم....

بعد ۴ سال عروسی گرفت براام و منو با خودش برد به یه شهر دور اونجا هم با هاش نساختم و زندگی داغونی داشتم و هیچ وقت یه آب خوش از گلمون پایین نرفت 

یه چهار ۵ سالی اونجا قرص اعصاب میخوردم و تا خودکشی کردن هم رفتم وقتی بچه ام کوچیک بود

 الان یه بچه ده ساله و ۳ ساله دارم

ولی هنوزم افسرده ام ...

موهام سفید شده و هر روز میگم کاش طلاق گرفته بودم و نمیذاشتم باهاش پیر بشم 

الانم دوست دارم جدا شم ولی از آینده ی بچه هام میترسم

امیدوارم هیچ کس اشتباه من رو تکرار نکنه

دلم به حال بچه هام میسوزه 

من اصلا زندگی نکردم

همیشه حسرت میخورم که چرا نتونستم زندگی مو به میل خودم بسازم و گیر یه خانواده داغون افتادم که اصلا دوستشون نداشتم و نتونستم به عنوان خانواده ی همسرم بپذیرمشون

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792