توی خیابون خونمون بودم داشتم تند تند راه میرفتم تا برسم خونه
قبل نه باید خونه باشم من (از سیندرلا مفلوک تر)
یه آقایی که میدونم فرش فروشه و توی منطقه خودمون ساکنه خیلی جدی پیاده شد از ماشینش مودبانه اومد گفت خیلی خوشم میاد ازتون و یه مدته درگیرتون شدم و ...
منم واقعاااا اون لحظه استرس دیر رسیدن و گیرای بابامو داشتم از طرفی حسم به پیشنهاد دادن تو خیابون اصلا خوب نیست
برگشتم گفتم برو آقا من اصلا اهل این حرفا نیستم
گفت مگه من چی گفتم
بچه ها کلی رید💩دم به بخت خودم و اون بنده خدا
الان نشستم رو تختم و مثل سگ پشیمونم 😑😑😑😑 هی میگم شاید واقعا خوشش اومده بود ازم چرا 💩
زدم تو بختم
توروخدا بیاین بهم بگین کار خوبی کردم
(به قرآن مجید داستان ساختگی نیست
حمله نکنید که فیکی و فلان)