یه روز زمانی که حدودا ۲۲ الی ۲۳ سالم بود تنها توی خونه بودم که آیفون خونه زنگ خورد ،برداشتم دیدم مرد حدود ۴۰ ساله ای میگه خواهرم پارچه داریم متری دو تومن ، اون زمان پارچه چند برابر دوتومن ارزش داشت و همین باعث شد من انگیزه داشته باشم که برم پایین ، (بعضی شهرستانها پتوی ارزان میگن یا امثال اینها ...)
اول از بالکن نگاه کردم دیدم دوتا خانم دارن صندوق یک پژوی نقره ای نگاه میکنن و چندتا توپ پارچه رو زیر و رو میکنن و کلا خیابون ما خیلی شلوغه و محله ای هست که نانوایی و مدرسه و مسجد و... هست منم با اطمینان اینها رفتم پایین ،
همینکه رفتم گفتم خب اینقدر متر برای من ببر دیدم تفره میرن و به اون خانمها ام نفروختن و معامله به هم خورد، شک کردم همینجور که به دور و بر نگاه کردم متوجه شدم حد اقل ۵ جوان دیگه در فاصله ۲۰ متری دارن نگاه میکنن و کنار یه پژوی مشکی هستن ، فورا متوجه شدم در خطرم و نگاه کردم سوپر مارکت پر از آدم بود و همسایه ها و... فورا رفتم اونجا .