خالم مادرشوهرمه و با مامانم خیلی هوای همو دارن یک روح در دو بدنن امشب حرف از حرف شد گفتن تو باعث میشی رابطه تون سرد شه شوهرت میاد میره تو اتاق تو تا ساعت 3 شب بیرون از اتاقی این باعث سردی بینتون میشه دل مرد سرد شه بد عادت شه به نبودت عادت کنه دیگه نمیتونی جمعش کنی😐 نمیدونم منتظر چیم نه توان رفتن دارم نه میتونم دلمو باهاش صاف کنم زندگی که برپایه دیگران باشه یه روزی فرومیپاشه من منتظر اون روزم اما میترسم از خیلی چیزا که تو جامعه بد جا انداخته شده... نمیتونم این زندگیو جمع کنم نمیتونم دلمو باهاش صاف کنم ولی توان مقابله باهاشو ندارم انگار توی یه بیابونم که هر طرفم یه راهه با یه پایان نامعلوم گیج شدم من کی بودم کی شدم چیشد که به این جا رسیدم تا الان چجوری طاقت اوردم چجوری به خودم اجازه دادم وقتی مسئولیت خودم با خودم نیست مسئولیت یکی دیگه رو به عهده بگیرم