فامیل بابامه .
مجردم .
زن تنها بود .تازه بیوه شده .
پاشدم براش غذا پختم .
مامانم گفت دخترش و دامادش میان .
دوباره سه بار غذا پختم .بامیه قبمه ای مرغ دوباره گذاشتم برنج هم دودی البته .
اخرش از بس بابام و مامانم سرد رفتار کردند پاشدند رفتند.
هم از مادرشون خجالت میکشند .چون هرچی تو دلش و گذشتس میگه .
اخرش بعد شام غذا داخل ظرف ریختم یبره خونه
با بابام دعوام کردم بچه کوچولواید .ادب مادربزرگم یادتون نداده .
مادرم میگفت خیلی خوب رفتار کردیم .
گفتم با فامیل خودت اینجور باش.من شوهر نمیکنم .