بعد از ۱۰ سال از پدر شوهرم خواستم زمینی که ازش خریدیم به نام ما بزنه ، اولش گفت با بقیه پسر ها حرف بزنم، چند روز دیگه باز پرسیدم ،گفت شما زن و شوهر چه عجله ای دارید ، بزارید کارام سبک تر بشه انجام میدم
منم دیگه چیزی نگفتم چون واقعا ناراحت شدم ،
حالا شوهرم میگه چیزی نگو ،فقط چند وقت خونشون نرو تا متوجه بشن
امروز که عید قربانه مجبورم کرد بیام خونه پدر شوهرم، میگه دیگه نیا ،ولی من و بچه ها میایم
خیلی ناراحتم ،الانم مثل برج زهر مار خونشون نشستم