با صدای قطرههای بارون که میخورد رو شیروونی،از خواب پریدم...
خیلی وقت بود که بارون نیومده بود...
آسمون قشنگ شهرمونم،باز از کثیفی، خاکستری شده بود..
ابری میشد ولی نمیبارید...
خوابم خیلی سبکه.میدونی که...
چند دقیقه بيشتر از شروع شدن بارون نگذشته بود که من بیدار شدم.
از رو عادت گوشی رو چک کردم،خبری نبود ازت...
چشامو بستم تا تصویرت بیاد جلو چشممو توو دلم قربون صدقهی شکلِ ماهت برم..
هی از این پهلو به اون پهلو،
هی چشامو فشار دادم روهم اما ...
دیگه خوابم نمیبرد.
یه چیزی کم بود...
دلم همش تورو میخواست...
که باشی تو این شب سرد بیام توو بغلت...
دستام چفته دستات شه،خودمو گوله کنم توو بغلت و سرم توو گودیه گردنت چال بشه
میدونی،بغلت قشششنگ اندازه منهها!!!!
بین حرفای عقل و دلم،دلو انتخاب کردم، دلو زدم به دریا و راه افتادم سمت خونت...
تو راه حرفایی که میخواستم بهت بزنمو با خودم تکرار میکردم، بهت میگم :
بیا تموم کنیم این دوریو...!بیا باهم از این روزای سخت بگذریم و مثه همیشه غمامونو شریک شیم
یا شایدم میگفتم:دوری بس نیس دیگه؟؟ دلم برات تنگ شده دیوونه...
بعدش تو بغلم میکنی...
چراغا اتاقت روشنه، یه دستی به شالم کشیدم و یه نفسِ عمیق...
توام دلت تنگ شده که تا الان بیداری،مگه نه؟؟
داری خاطرهارو مرور میکنی؟
شایدم چشماتو بستی و توو خیالت الان منو بغل کردی...
یه لبخند از ذوق و رضایت نشست گوشه لبم.
دستم رفت سمته زنگ در
که یه سایه افتاد رو پردهی اتاقت...
پاهای ظریف و کمر باریک، موهای موج دار پریشون که دورش ریخته بود.. عینه همون چیزی که تو از خیالت تعریف میکردی برام...
هی پلک زدم که بره از جلو چشمم،
پلک زدم که مطمئن شم چیزی که دیدم توهمه،
با هر پلک زدنه من سایهی تو بهش نزدیکتر میشد
دستات دور کمرش حلقه شد و صورتت لابهلای موهاش گم شد...
نمیدونم چجوری از اونجا رفتم...؟
نمیدونم کی رسیدم...؟
نمیدونم...
من از اون شب دیگه خیلی چیزارو نمیدونم...