دفترچه ای بود
یک بنده خدایی رئیس بانک بود پول خونه ی مارو ورداشت رفت سفر دوبی خوشگذرانی
خونه رو پسند کردیم همه کار کردیم دیدیم خالیه حسابمون
وقتی هم بهش گفتیم گفت پس میدم پس میدم وقتی برگشت یک خونه کوچیک ۱ خواب جلو دریا بهمون داد که ارزشش گرچه کمتر بود اصلا با خونه ای که ما میخواستیم بگیریم قابل مقایسه نبود ولی ما جوان و خام بودیم به اسممون نزد میگفت این سندش فلانجا گروعه نه این اصلا سند نداره این ... تا گفت برید از خونم تازه این یکدونه از ظلمهاش بود
ما که صاحب خانه شدیم
نمیخوام بگم اتفاقاتی که تو زندگیش افتاد تاوان کارایی که با ما کرد بود سرنوشتی که خدا براش رقم زد برای دشمنمم نمیخوام
زنش دیوانه شد و مرد
پسرش مرد اون یکی پسرش معتاد و عیاش شد دخترش هم که مشکل اعصاب و روان داره
با وجود همه کارهایی که در حقمون کردن ولی دلم سوخت به حال بچه هاشون
ولی هیچوقت تا اخر عمرم نمی بخشمشون نه خودش رو نه زنش رو
ما رو ۱۰ سال بیشتر از زندگی عقب انداختن وقتی زمین بالا کشیدی پول خونه بالا کشیدی حق بچه های برادرت خوردی من اشک به چشم بودم با زنت قهقه راه مینداختی اون خنده هات هیچوقت یادت نره🖕🖕