اقا من نمیدونم اشتباه کردم یا نکردم
چند وقت پیش شوهرم برای اینکه مغازشو بزرگ و به روز کنه و عالی پول کم داشت بهم گفت طلا هاتو بفروش بده من برات ۳ سال دیگه میخرم
بهش ندادم خواهرم گفت نده خودتو بدبخت نکن اینجور که فهمیدم خیلی خیلی بهش بر خورد خیلی دلش شکست میگفت از هر کی انتظار داشتم از تو انتظار نداشتم
بعد رفت پیش مادرش اینجور که فهمیدم صحبتش تموم نشد مادرش طلا هاشو در اورد داد بهش بعدا بهش گفت هر موقع داشتی بده
نگو شوهر من خیلی احساسی شده و بهش شوک وارد شد الان که وضعش خوب شد رفت برا مادر شوهرم طلا خرید همینارو بعد براش ۲۰۶ هم خرید من دارم میمیرم
بهش گفتم چرا برا اون خریدی
گفت من از تو خواستم ندادی و هیچ نقشی تو پیش رفت من نداشتی گفت مادرم داد و تونستم پیشرفت کنم و پول پیشرفتمو بهش دادم اگه نمیداد که ۲۰۶ خبر نبود
گفت تو برو با طلا هات بمیر و خوش بگذرون گفت دیگه از چشم من افتادی گفت من تیلیاردر هم بشم برا تو یک گرم که سهله یک مثقال طلا هم نمیخرم
گفت لیاقت محبت منو نداری در حد من نیستی
گفت لیاقتت همون طلا هاتن برو با طلا هات زندگی
کن
گفت تازه طلاهاتم برا من ان خودت نخریدی که من واسه تو خریدم
یعنی خیلی دلش پر بود