دیشب عروسی اقوام من بود مادر شوهرمم دعوت بود کنار من نشسته بود موقعه شام شد چون ما میز اخر بودیم یه غذا مونده بود! دختر منم همش میگفت گشنمه بهونه میگرفت از اون طرف میز شروع شد میخواست بدع مادر شوهرم گفتم بیزحمت بدین اینجا بچه گشنشه! گارسون داد به دختر من گفت الان برای شما میارم مادر شوهرم بلند شد گفت تربیت یادت ندادن فلان فلان گفتم بچه گشنش بود برای خودم نخواستم مادر جون شرمنده گفت بدرک بچه گشنشه اون بچه ی پسر من نیست و تو یه هرزه ای اعصابم خورد شد دست بچمو گرفتم رفتم بیرون تالار به شوهرم زنگ زدم اومد رفتیم خونه حالا به شوهرم گفتم میخواست زنگ بزنه مادرش گفتم ولش کن
حالا یکشنبه عقد برادر شوهرمه من گفتم نمیام شوهرمم نمیزارم بیاد برادر شوهرم زنگ زد گفت به حرفای مامان من توجه نکن لطفا بیا مثل خواهر بزرگمی فلان الان نمیدونم چکار کنم؟
برم غرورمو زیر پا گذاشتم
به مدر شوهر و پدر شوهرم تاحالا از گل نازکتر نگفتم همیشه مثل خانواده خودم دوستشون داشتم