همش ۱۴سالم بود ی پیرزن لاغر و ضعیف تو کوچه خلوت خواهرم اینا افتاده بود همش کمک میخواست هیچکسو نبود رفتم دستشو گرفتم بردم تو خونش شهر کوچیکی بود اکثرا همه همدیگرو میشناختن
بردم تو خونش ولی فقط ب حالت چهار دست و پا میتونست راه بره گفت میتونی بری پسرم رو صدا کنی
قبل رفتن من پسرش اومد سریع رفت مادرشو بغل کرد گذاشت رو رخت خواب بالش پشتش گذاشت مادرشو میبوسید میگف چرا آخه میری بیرون مادر من چیزیت میشد من چه خاکی تو سرم میریختیم
مرده همش ازم تشکر میکرد حدود ۴۰سال ب بالا میشد
بعد ها شنیدم فقط همین یه پسر رو داره که گاها براش پرستار میگیره و گاها خودش میاد بهش سر میزنه