وقتی که عروسی کردیم اومدیم نزدیک خونه مادر همسرم نشستیم
اوایل که اومده بودم خونه خودم یه روز کلی لباس شسته بودم یه خورده با دست یه خورده هم با لباسشویی
برای همین خیلی زیاد بود گذاشته بودم رو مبل که اتو کنم
یهو درخونمون رو زدن آیفونمون خراب بود من رفتم در رو باز کنم(خونمون ویلایی هستش)
خانم همسایه بود تعارف کردم اومدن داخل یهو وسط راه یاد لباس ها افتادم سریع اومدم لباس ها را جمع کردم درِ اتاق خواب رو باز کردم از همونجا همه رو پرت کردم تو اتاقو در رو بستم
خانم همسایه نشست رو مبل و داشت از خونه تعریف میکرد منم رفتم چای براشون بریزم لیوان ها رو گذاشتم تو سینی دیدم بلند شده میگه میرم اتاق خوابتون رو ببینم من سریع سینی رو گذاشتم و دویدم که نذارم
کف آشپزخونه ام سرامیک منم کفش پوشیده بودم
داشتم میفتادم ولی تا رسیدم در اتاق خواب رو باز کرد وای وای وای همه لباس ها که رو تختخواب و رو زمین ریخته بود یه طرف لباس زیر همسرم که از دسته کمد آویزون بود یه طرف🥺
چقدر اون روز گریه کردم زنگ زدم همسرم گفتم الان میره به همه همسایه ها میگه عروس فلانی چقدر شلخته ست
یه چندسالی هست همسایه مون به رحمت خدا رفته
خدا بیامرزدشون🙏