یادمە از ٨ سالگی ارزو داشتم یه ویلون یا پیانو داشته باشم. خانواده ام اصلا ازم حمایت نمیکردن البته بابامم نداشت بجاش واسه برادر احمقم خرج میکرد کلی خرج الکی اونم تو هیچ زمینه ای به هیچی نرسید. یه جوری حسرتش به دلم مونده هر روز گریە میکنم. الانه که نوزده سالمه فقط یه دانشجوی ساده ام و هیچی ندارم حتی حوصله خوندن درساشو ندارم میدونستم اگه میرفتم کلاس موسیقی لااقل ناراحتی اعصاب نمیگرفتم با ١٩ سال سن چون بهش علاقە داشتم و به یه جایی تو اون زمینه میرسیدم یکی از همکلاسیام همسن خودمه تو دانشگاه سازهای کوبه ای درس میده تو اموزشگاه ها و کلی کاراموز داره و کلی دوست من حتی یه دوست بدرد بخورم ندارم باهاش حرف بزنم کلا اون رویای منو زندگی میکنه خوشبحالش😔
شبایی تو زندگیم بود میگفتم دیگه طلوع خورشید رو نمیبینم اماصبح شد...💔
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
من حسرتم اینکه هیچکی ادم حسابم نمیکنه. چون ادما از کسی حساب میبرن که یه مهارتی داشته باشن دوروبرشون شلاغ باشه ولی من هیچی واسه اینه داغش رو دلم مونده اگه برم یه جایی میگفتم تو گروه موسیقی ام یا مدرس موسیقی ام همه چی فرق میکرد:(
شبایی تو زندگیم بود میگفتم دیگه طلوع خورشید رو نمیبینم اماصبح شد...💔