این مدت خیلی خودشو اذیت میکنه..
شیفت های طولانی توی بیمارستان رو داره سپری میکنه
توی شلوغی کاراش ، زنگ میزنه میگه قرصتو خوردی؟ الان موقع فلان قرصته
پدرش از یه طرف توی کماست ، یه حجم عظیمی از استرس و غم رو تحمل میکنه و حالش از این بابت خوب نیست..(خیلی پدرش رو دوست داره)
از یه طرف هم مادرش بلیط داره میخواد فردا بره ترکیه پیش خالش، برای همین خیلی تنها میشه..
بعد میاد خونه ، بلافاصله یا یه غذا درست میکنه یا زنگ میزنه غذا بیارن (نمیزاره بلند شم غذا درست کنم ، چند بار سر این موضوع بحث کردیم)
بعدم با ذوق میشینه پای حرفای من و بهم گوش میده..
قربون صدقه ی تودلیام میره..
گاهی اوقات چشماش از خستگی کاسه ی خون میشه..
دلم میخواد یه کاری کنم انقد خسته نباشه..که انقد قلب کوچیکش پر از غم نباشه..
چیکار کنم حالش بهتر بشه؟ دلم نمیخواد فکر کنه من درکش نمیکنم..