من بابابزرگم پدریم میگفت زمانی که سربازی میرفت خونه کم بود بخاطر همین تو تاریکی خیلی خوفناک بود
دم دمای غروب از دور یه اسب میبینه که روش یه خانومی نشسته نزدیک تر که میشه میبینه خانومه یه لباس بلند سفید داره و موهای سیاه و بلندی هم داره
بابا بزرگمم از ترس فرار میکنه