2777
2789
عنوان

داستان علی و یاسمن

| مشاهده متن کامل بحث + 12588 بازدید | 356 پست

علی گفت: رو که نیست ؛یاسمن سه ماهه عقدیم یکبار تا حالا بهت بی احترامی کردم ؟تاحالا رنجوندمت ؟هر جور گفتی جلوی همه وایسادم و پشتت بودم ...

اگه بابت دیروز میگی خودت وجدانا بگو حق نداشتم روانی بشم .داشتم تورو از دست میدادم یاسی !

گفتم علی حرف دیروز و پیش نکش

اصلا حق با توعه

گفت عه نه بابا ؟!مطمئنی؟

گفتم علی جان من انقدر شرمنده ام که حد نداره ...

واقعا حق با تو بود

ولی ای کاش روزایی که حق با توعه ی حرفایی رو نزنی چون خیلی دردناکه شنیدن بعضی چیزا


علی گفت :هیچ دردی به اندازه درد گم شدن زنت نیست

اینکه  همه بفهمن زنت قالت گذاشته و آدم حسابت نکرده ....

گفتم علی نگو توروخدا

من داغون بودم

ببخشید

نمی دونستم اینطوری میشه


دیگه هیچی نگفت

ی آهنگ پلی کرد و دیگه حرف نزدیم

فکر نکنم علی حالا حالا ها فراموش کنه

خیلی متاسفم ولی نمی تونم زمان رو به عقب برگردونم .

از شدت خستگی تو ماشین خوابم برد

وقتی بیدار شدم تو جاده بودیم

دورو برم رو نگاه کردم ولی نفهمیدم کجاییم

گفتم علی اینجا کجاست

داریم کجا می ریم

گفت :کویر

گفتم کویر کجا ؟

گفت مرنجاب

گفتم نشنیدم تا حالا

گفتم نزدیک کاشانه

ساعتو نگاه کردم دیدم سه و نیمه بعد از ظهره

گفتم خب خوبه تا شب می رسیم خونه دیگه ؟

علی گفت نه

کویر تو شب ی لطف دیگه داره

آسمون کویر توی شب دیدنیه

گفتم چند ساعت تا تهران راهه

گفت چهار ساعت

گفتم علی دوازده یک شب که می رسیم خونه ؟

گفت نه

صبح می رسیم

گفتم شوخی نکن

گفت نه جدیه

گفتم :علی جان آقا جونم ازم ناراحته

دیگه امشبم نرم خیلی بد میشه

گفت طوری نمیشه

گفتم علی من آقاجونو می شناسم

گفت دایی منم هستم

خیالت راحت طوری نمیشه

گفتم علی این سفر برای من جز استرس چیز دیگه ای نداره

گفت :آروم باش چیزی نمیشه

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

بابت دیروز انقدر بهش بدهکار بودم که به خودم گفتم دیگه مقاومت نکن !

حداقل ی طرفو داشته باش !

دیگه آقا جون که با من خوب نیست حداقل علی رو راضی نگه دارم ...

آروم بودم

علی گفت چیشد ؟

خوبی ؟

گفتم :آره خوبم

گفتم :علی

گفت :جان دلم

گفتم :تو اولین بار کی فهمیدی به من علاقه داری ؟

گفت زمانیکه به زور سوار دوچرخه م شدی

گفتم :باشه دوست نداری نگو

گفت:نه طوری نیست ؛میگم

گفت من فکر می کردم تو و محیا دختر دایی رحمان هم سن هستید

درست روز تولدت بود

تو پونزده سالت تموم شد و رفتی تو شونزده .


آقا جونت تولد تو و محیا رو که دو روز فاصله داشت تو یک روز گرفت .یادته ؟

گفتم آره همگی رفته بودیم ارومیه

گفت وارد جزئیات نمیشم چون اساسی غیبت میشه ولی اونجا فهمیدم خیلی عاقلی ...

از اون روز خیلی به چشمم میومدی

تو دانشگاهم می رفتم ناخودآگاه دخترای دانشگاهو با تو قیاس می کردم

رفتارای زننده که می کردن انقدر بدم میومد

می گفتم عقل یاسمن کجا و عقل اینا کجا

اصلا بحث  علاقه مطرح نبود .

ولی هر بار می دیدمت این حس در من تقویت می شد .

می گفتم این همه مادر من و پدر شما با هم معاشرت می کنن .کلا باهمیم چرا این اصلا اشتباه نداره

چرا انقدر بجا حرف می زنه

چقدر بجا می خنده

چقدر خوب یادگرفته از خودش محافظت کنه ...

و به خودم اومدم دیدم وقتی نمیای بیقرارم

دلتنگم

بعد گفتم خاک تو سرت پسر

این فقط هفده سالشه

بعد خودمو قانع می کردم که صبر می کنم بزرگتر شه

قصدم این بود بعد از کنکور مطرح کنم

ولی اتفاق اون روز همه چی رو عوض کرد

پارت شانزدهم ⚘⚘⚘⚘⚘⚘

الان  حسابی گند زدمو نظرت عوض شده ؟نه ؟
گفت راستشو بگم پررو نمیشی ؟
گفتم :نمی دونم شاید بشم
گفت :یاسمن با وجود گندی که زدی
من امروز از دیروز بیشتر عاشقتم

اشتباه دیروزت هم خیلی بد بود ولی اینکه موقع اشتباه کردن عقب نشینی کردی ؛تسلیم شدی و پذیدفتی ؛سعی کردی آروم کنی اوضاع رو در حالیکه هنوز چیزی از غمت بابت کنکورت کم نشده .از صبح یک کلمه ام از کنکور صحبت نکردی در حالیکه من دیدم که تو چقدر زحمت کشیدی ...
تو لایق بهترین دانشگاه هستی حتی اگه رتبه نیاری و واردش نشی ...
تو خود خود اونی هستی که آرزو داشتم .امروز فهمیدم بلکه ام بهتر

گفتم علی
باورم نمیشه دارم این حرفا رو می شنوم
و نتونستم چیزی بگم و اشکم جاری شد.
علی بلافاصله زد کنار و ماشینو نگه داشت.برگشت به سمتم و گفت یاسمن قدر خودتو بدون
تو با خیلی از هم سن و سالات فرق داری
اگه عصبانی میشم گاهی می خوام اینو بدونی تو فرق داری .دیروز بد حرف زدم .ولی فقط می خواستم به خودت بیای!
قربون اون مژه های خیست بشم من
چطور خدا انقدر تو رو زیبا آفرید
انقدر خانم و عاقلی
همسر همه چی تموم منی

سرمو گذاشتم رو شونه ش و دستمو حلقه زدم دور بازوش

اونم ماشینو روشن کرد و راه افتاد

چند دقیقه بعد دیدم رسیدیم به قم

گفتم علی ما تازه قمیم

گفت آره

گفتم عه من فکر کردم نزدیک کاشانیم

گفت بودیم

گفتم چی میگی علی

گفت  امتحانت می کردم

می خواستم بدونم رضایت من چقدر برات مهمه که فهمیدم عشقم


گفتم آخه من ندیدم دور بزنی

گفت من بی هدف اومدم تو جاده که .دیدم رسیدم کاشان و همونجا دور زدم بعدش تو بیدار شدی

تابلوهارم که برات به منزله ی درخت هستن

اصلا نگاه نکردی که ببینی داریم می ریم سمت تهران !

بعد خندید و گفت نخبه ی خنگ ندیده بودیم که دیدیم ...

گفتم علی یعنی چی خنگ ؟مودب باش دیگه !

من اصلا انقدر ذهنم درگیر بود که  حواسم به تابلو نبود .

گفت باشه بابا ولی خنده هاش رو مخم بود .

برگشتنی رفتیم حرم حضرت معصومه و ی زیارت مختصر کردیم ولی دیگه جمکران نشد چون علی شب رو اصلا نخوابیده بود و خسته بود .

رسیدیم تهران .علی منو گذاشت خونمون و خودش رفت خونه بخوابه .

رفتم دیدم عمه خانم رفته خونشون

مادر جون روی مبل نشسته بود

رفتم جلوش رو زانو نشستم و دستاش رو گرفتمو بوسیدم .تنها کسی که عمق زخمی که من خوردم رو درک می کرد و بیشتر از کار دیروزم برای غم من ناراحت بود مادرم بود .گفتم مادر جون حلالم کن نگرانت کردم .قربونت بشم من مامان مهربونم .مادر جون خم شد سرمو گرفت تو بغلش و گفت قسمت بوده دخترم .غصه نخور .حتما حکمتی بوده .بازم اگه خواستی دوباره بخونی ما پشتتیم .خم شدم پاشو بوسیدم .منو کشید بالا و گفت :من ازت راضی ام .خدا ازت راضی باشه .تو هیچ وقت دل منو نشکستی .تنها بچم هستی که بیشتر برام مادری می کردی .از بچگیت به آقات می گفتم  از موقعی که یاسی زبون باز کرده دیگه دلتنگ مادرم نمیشم .مثل مادر قربون صدقه ی من میری همیشه .دیروز اگه قلبم گرفت به این دلیل بود که  فکر کردم دوباره بی مادر شدم .اینارو به هیشکی نگو ولی من جونم به جونت بنده جان مادر .نبینم غصه و ناراحتیتو دیگه ...

انقدر تو بغل مادر جون گریه کردم که دلم آروم شد .کاش بتونم مثل مادرم برای بچه هام باشم .انقدر مهربون و صبور ...جقدر خوشحالم که تا این حد دوسم داری مامانم .خیلی دوست دارم مادر جونم نفسم .

شب آقا جون اومد

براش چایی زعفرونی درست کردم

باقلوام تو راه خریده بودیم

گذاشتم کنار چایی و براش بردم .

تا صورتمو دید که چشمام ورم کرده بغلم کرد و گفت گریه کردی بابا ؟

گفتم چیزی نیست آقا جون .از خستگیه .

گفت : درست میشه همه چی

خدا جور دیگه عوض میده بابا

نگران نباش

چقدر خوشحال بودم که آقا جونم دیگه ازم دلگیر نیست .کتش رو گرفتم و صورت ماهش رو بوسیدم .

شب موقع خواب خدارو به خاطر پدرم مادرم و و علی شکر کردم و آروم و بی دغدغه ی  کنکور خوابیدم .

فرداش علی زنگ زد و گفت یاسمن حاضر شو بیام دنبالت بیای خونمون

ساعت یک ظهر بود

گفتم علی من تا دوش بگیرم و ناهار بخورم و حاضر شم میشه پنج .اون موقع بیا

گفت چه خبره یاسمن

الان ساعت یکه

برو ی ساعته کاراتو کن دیگه

من از سر ظهر حوصله ی اونجا موندن رو نداشتم ولی به علی نگفتم دوست ندارم از الان بیام .فقط خواستم ی بهونه بتراشم .گفتم علی لباسم اتو میخواد .کار زیاد دارم .گفت من ساعت دو اونجام .یجور هندل کن کاراتو .

این کارای علی دقیقا عین آقاجونم بود

حرف حرف خودشونه

مادر جون دید با علی چونه زدم .گفت یاسمن دیشب رفتی دوش گرفتی .دیگه نرو حموم .لباسم ی لباسی بردار که اتو داره .

گفتم مجبورم همین کارو کنم .

یک ربع به یک حاضر نشسته بودم .

علی اومد و رفتیم

یه دو ساعتی  با عمه خانم و مهناز بودیم  

مهناز گفت آخیش من به جات سبک شدم

گفتم چطور

گفت کنکور دادی تموم شد دیگه

گفتم آره دیگه تموم شد

گفت دیگه از امروز می فهمیم عروس آوردیم

عمه خانم بهش اخم کرد و گفت یاسمن جان پاشو برو پیش علی

از صبح چشم انتظارته

مهناز گفت وا مامان اینا دیشبم باهم بودن دیگه .حالا نشسته دیگه

گفتم مهناز جان برم .برمی گردم پیشت .

عمه خانم گفت برو عزیزم .علی ام ناراحت میشه .

رفتم در اتاقو زدم

گفت: بیا تو یاسی

رفتم پیشش نشستم

گفت :سوالا منتشر شده ها

گفتم ولش کن حالا قهوه ت سرد میشه

گفت نمی خوای بهش فکر کنی

گفتم نه

گفت بهتر

آفرین دختر خوب

شب که علی منو برمی گردوند گفت بودنت چقدر بهم آرامش داد

دوست نداشتم بیارمت

دیگه باید جدی فکر کنم برای عروسی

یکی از واحدارو از رهن دربیارم زود بریم سر خونه زندگیمون

گفتم خب بریم ی منطقه پایین تر

همین میزانی که الان داریم به ی واحد هشتاد نود متری میرسه .

گفت :چی ؟

خونه ی خودمو ول کنم بریم مستاجری ؟

گفتم این همه آدم میرن دیگه مگه چیه ؟!

گفت اصلا حرفشو نزن

هم مستاجری سخته

هم اینکه مادرم تنها میمونه !

گفتم علی عمه خانم  که با مهنازه

گفت مگه مهناز چقدر اونجا میمونه اونم دو روز دیگه شوهر می کنه دیگه .

گفتم خب دو سه تا خیابون پایین تریم دیگه

هر کاری داشته باشه سریع میای

گفت چرا تموم نمی کنی این بحثو

گفتم نه دیگه ...

دیدم داره ناراحت میشه دیگه ادامه ندادم .

ی مدتم راجع بهش صحبت نکردم

ی مشاوره خانواده پیدا کرده بودم که خیلی تعریفشو می کردن .

زنگ زدم وقت بگیرم برای یک ماه بعد وقت دادن .

منم تو این یک ماه حرفی از مجاورت و اینا نزدم .

دو سه روز مونده به تاریخ مراجعه مون به علی گفتم من می خوام برم مشاوره

میشه فلان روز منو ببری

علی گفت :گفت من خودم به صد نفر مشاوره میدم .تو می خوای بری بیرون مشاوره

گفتم علی جان مشاوره تحصیلی که نه

گفت پس چی

گفتم  عزیزم مشاوره خانواده می خوام برم .

گفت برای چی ؟مگه مشکلی پیش اومده ؟!

گفتم نه علی جان مشکلی نیست ولی  من نیاز دارم برم .

اگر نمی تونی خودم برم

گفت نخیر می تونم ولی لازم نیست

گفتم علی چرا اینجوری می کنی مگه عهد قرقره میرزاست

خب قراره زندگی مشترکمون شروع بشه

برم ی سری نکات رو متوجه بشم بده ؟

اصلا خودتم بیا اگه بدت اومد دیگه نمیرم .

خلاصه علی که اصرار منو دید گفت باشه

دو روز بعد زنگ زدم به علی و اومد دنبالم و رفتیم مرکز مشاوره .

می فهمیدم داره حرص می خوره .گاهی ام غر میزد که آرومش می کردم .

ی خانمی بودن که سنشون بالا بود  شروع به صحبت  که کردن کاملا مشخص بود بسیار باتجربه هستن .

معرفی نامه رو پر کردیم

گفتن اول جدا جدا صحبت می کنیم که

علی قبول نکرد

بعد ی سوالاتی پرسیدن و کلیات که دستشون اومد گفتن یکی تون بگه مشکل چیه ؟

علی گفت ما مشکلی نداریم

من گفتم ببخشید ما چند وقت دیگه عروسیمونه و زندگی مشترکمون شروع میشه

دوست داشتم ی پیش آگاهی داشته باشیم .

خواستم ی گرایی بدم که خانمه متوجه بشن منظورمو .

گفتم ما معطل خونه ایم

خانواده همسرم ی ساختمون دارن که تو یکی از واحدا زندگی می کنن .قرار هست هزینه رهنی که مستاجر داده پس بدیم و بریم اونجا .

خانم صادقی همون خانم مشاور باهوش بود و گرفت چی میگم .

گفت حالا چه اصراری هست اونجا

گفتم آخه مادر همسرم که علی وسط حرفم گفتم قبلا بهشون می گفتن عمه خانم !

گفتم بله عمه خانم تو ساختمون  با دختر جوانشون تنها هستن .

خانم صادقی گفت یعنی امکانش نیست حداقل ی کوچه اونورتر باشید که هم دسترسی سریع داشته باشید هم آفات مجاورت رو متحمل نشید ؟

علی درجا بلند شد و بهم گفت  می خواستی به اینجا برسی ؟

نه خانم امکانش نیست

حالا که تا اینجا اومده بهش هم زیستی مسالمت آمیز یاد بدید ...

خانم صادقی گفت قطعا به اونجام می رسیم .

حوصله کنید .بفرمایید بنشینید .

منم گفتم علی من می خوام حتی اگه مجبورم بیام مجاورت با چشم باز بیام و هردو بدونیم قراره با چی مواجه بشیم .

علی گفت اینارو من بلدم

پایین منتظر میمونم یاد گرفتی بیا

خانم صادقی گفت آقا شما یک لحظه تشریف داشته باشید حرف منو گوش کنید بعدش همون کاریو انجام بدید که خودتون می خواید .

یکم صبور باشید لطفا

علی نشست گفت

فقط زودتر من عجله دارم

خانم صادقی راجع به انواع پرونده هاش صحبت کرد .انواع مشکلات مجاورت رو تشریح کرد .انتظارات و حساسیت ها رو مطرح کرد و در آخرم گفت حداقل اگه رفتید اونجا اینارو بدونید

شاید اولش دلخور شن از قوانین شما ولی به مرور عادت می کنن .

علی گفت :یاسمن من کم هواتو داشتم ؟

فکر کردی می خوام ببرمت اونجا حواسم بهت نیست ؟

گفتم نه علی جان

اصلا این فکرو نکردم

ولی آقایون تا متوجه اذیت و آزارای مجاورت بشن کار از کار گذشته .نه راه پیش دارن نه راه پس .

الان آبجی معصومه تو ارومیه تو مجاورت مادرشوهرشه

خانواده شوهرش عالی ان

مادرشوهرش تحصیلکرده س و بیشتر مواقع نیست اصلا .

ولی چون قواعد مجاورت رو رعایت نکردن و خانواده شوهرش هم به بعضی چیرا عادت کردن در عذابه ...

شوهرش هم در عذابه ولی دیگه کاری نمی تونه بکنه .یعنی میشه درست شه ها ولی وقتی همرو به ی چیز عادت می دی دیگه کفش آهنی می خواد که تغییر رفتار بدی

پارت شانزدهم ⚘⚘⚘⚘⚘

خانم صادقی رو کرد به علی و گفت :ببینید علی آقا تا اینجا رفتاری که من از خانم شما دارم می بینم همونطور که خودتون متوجه شدید قطعا هیچ غرض ورزی توش نیست .
ایشون حتی مادرشوهرش خواهرش رو با احترام یاد می کنه .فقط از چیزایی که اطرافش دیده ترسیده و حقم داره .
اینکه به خاطر این ترس با شما درنیفتاده و فکر کرده چیکار کنه  و با ادب و احترام شما رو کشونده اینجا این جای تحسین داره نه ناراحت شدن !
علی گفت : قرار بود ی سری نکات یاد بگیریم که گرفتیم
چیز دیگه ای با قیمونده ؟
خانم صادقی گفت :خیر بزرگوار
علی بلند شاد از جاش و به منم گفت پاشو بریم .
منم رو کردم به خانم صادقی و گفتم :
خیلی ممنونم از راهنمایی هاتون
مطمئنم اوضاع خیلی بهتر میشه .
فقط چیزی که هست اینه که من سنم کمه .
کمتر  از سه ماه دیگه هجده سالم تموم میشه  .دوست دارم تا ی مدت جلسات رو منظم بیام .خیلی بهم کمک می کنه .
خانم صادقی گفت :الان که رفتید بیرون به مدیر دفتر بگید براتون برای یک ماه دیگه وقت بذاره .
گفتم چون نزدیک عروسیم هست اگه میشه الان پونزده روز یکبار باشه بعدا ماهی یکبار مراجعه کنم .
ایشونم گفتن با مدیر دفتر چک کنید .اگر وقت بود من در خدمتم .
پاشدم و تشکر و خداحافظی کردم و رفتم سمت در .
علی ام موقع بیرون اومدن خیلی آروم گفت خداحافظ
تو راه یک کلمه ام حرف نزد
منم گذاشتم تا فکراشو کنه ...

علی منو رسوند جلوی در خونه

موقع پیاده شدن دست دراز کردم و اونم دست داد ولی کمی سرد .و گفت :مراقب خودت باش

گفتم چشم عزیزم

ی لبخند نشست گوشه ی لبشو خیال من راحت شد .

این یعنی اوضاع خیلی بهتره


رفتم خونه و دیدم عمه خانم و مهناز خونمون هستن .

باهاشون سلام و روبوسی کردم و گفتم میرم لباسمو عوض کنم .

عمه خانم گفت یاسمن جون یه زنگم به علی بزن بیاد اینجا .نره تو خونه تنها

زنگ زدم به گوشی علی و گفتم که عمه خانم اینجان .شمام بیا

علی گفت حوصله ندارم

آروم گفتم حوصله ی کیو نداری ؟

گفت :یاسی می خوام تنها باشم

گفتم باشه عزیزم اصرار نمی کنم

به عمه خانم گفتم:

عمه جون:علی گفت نمیاد ،خسته س

عمه خانم گفت باشه

رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پیششون

انگار عمه خانم نگران شده بود

گفت بشین پیشم

نشستم پیشش

جوری که مهناز نشنوه گفت چیزی شده

گفتم نه

گفت آخه علی هلاک برای پیش تو بودن

چرا نیومد

گفتم وا عمه خانم خستس دیگه

عمه خانم متوجه شد که خوشم نمیاد توضیح بدم و گفت آهان باشه

گفتم عمه جون چایی میل دارید بیارم براتون

گفت: آره عمه زحمت می کشی کمرنگ باشه فقط

گفتم چشم

رفتم برای هممون چایی ریختم و تلویزیون هم روشن کردم

مادر جونم اومد و با عمه خانم مشغول صاف کردن آبلیمو شدن و می خواستن آبلیمو هارو بریزن تو شیشه ها و تقسیم کنن .

مهناز شدیدا تو خودش بود

مادر جون گفت مهناز جان ی حرفی بزن دیگه

دلمون گرفت

بعد به عمه خانم گفت انقدر همیشه سر حال و خوشروعه آدم تحمل ناراحتیشو نداره

عمه خانم گفت چیکار کنم زهرا خانم شما بهش بگید یک سال و نیمه ی حرفو تموم نمی کنن دیگه !

مهناز سه سال بود که  با آقا حامد که دوست مشترک علی و احمد  بود عقد کرده بود .شوهرش تو دانشکده هم کلاسی احمد  بود البته سال بالایی بوده و تو یکی از دروس عمومی هم کلاسی بودن .حامد ارشدش رو می گیره و تو شرکت نفت مشغول میشه . تو هیئتای خونه ی عمه خانم میومده و اونجا آشنا میشن .

حامد بعد از عقد  برای کار منتقل میشه به عسلویه  و مهناز حاضر نبود بره عسلویه .سر همین دعواهای بدی شد و کارشون به دادگاه کشید .حامد  دوسش داره و طلاقش نمیده ولی  سر اینکه مهناز مهریه ش رو به اجرا گذاشته افتاده رو دور لج و بیش از یک ساله که قهرن و چون هم مهناز هم شوهرش غد و یک دنده بودن  هیچ کس موفق نشد آشتی شون بده.

ولی تو این مدت من ندیدم مهناز این شکلی باشه .معمولا به روی خودش نمیاورد .

عمه خانم به مادر جون گفت از دیشب هیچی غذا نخورده .دردشم به من نمیگه که ...

انقدر خانواده ی ما و عمه خانم قاطی شده بودن که مشکلات رو پیش هم راحت عنوان می کردن .

مادر جون شیشه آبلیمو رو گذاشت رو زیر انداز .درشو محکم کرد .رفت دستاشو شست .

برگشت نشست پیش مهناز .

مهناز مادرجونمو خیلی دوست داشت .همیشه مشکلاتشو قبل از عمه خانم به مادر جونم می گفت و با اینکه مادر جونم نزدیک شصت سالش بود و فقط چهار پنج سال از عمه خانم کوچکتر بود ولی با مهناز خیلی صمیمی بودن.

تا مادر جونم نشست دستشو انداخت دور مهناز و بغلش کرد یهو مهناز بغضش ترکید و تو بغل مادر جون گریه کرد .

مادر جونم بغض کرد و گفت مهناز حرف بزن عزیزم .اینجوری خودتو داغون می کنی .

مهناز گفت خواهر شوهرم پیام داده که اگه تصمیمت جدیه و نمی خوای برگردی ما برای برادرمون آستین بالا بزنیم .خسته شده تو شهر غریب از تنهایی .

مادر جون گفت :مهناز جان غیر ممکنه همچین چیزی

اینکه حامد خسته شده درسته حق داره

ولی آستین بالا زدنو این حرفا رو کدوم عاقلی باور میکنه ....

مادر جون گفت مهناز جان حامد چند سال باید بمونه اونجا

مهناز گفت :فکر کنم هشت سال دیگه ام باید بمونه

مادر جون گفت :ببین مهناز جان می دونم دوری سخته ولی شوهرت اونجا درآمد خوبی داره .به شرطی برو که هر بار دلت خواست با هواپیما یک ساعته پیش خانوادت باشی .

الان مثل قدیم نیست که

دوری دیگه معنا نداره

راحت با هواپیما برو و بیا

می دونم در هرصورت سخته

ولی سخت تر از اون از دست دادن حامده

هشت سال از دوری خانواده اذیت بشی بهتره یا یک عمر حسرت از دست دادن اونیکه دوسش داری؟

خوب فکراتو کن عزیزم

خیالت راحت اگه تو موافق باشی جوری داداش احمدت با حامد حرف می زنه که عزت و احترامت حفظ شه

ما دخترمونو خار نمی کنیم

بلدیم چیکار کنیم

فقط بیشتر از این کشش نده عزیز دلم

مهناز گفت: باشه زندایی جان فکرامو می کنم

عمه خانم گفت :فدات بشم زهرا خانم .شما زبونشو بهتر می دونی .بچم از دیشب غمباد کرده بود .خدا خیرت بده خواهر

مادر جون گفت :حاج خانم مهناز برام مثل سانازه .از بچگی ام خودش می دونه چقدر دوسش داشتم .

مهناز گفت :زندایی جان شما از بچگی ام به من لطف داشتی


تمام این مدت من ساکت بودم

خیلی برای مهناز ناراحت شدم

تا به حال انقدر غمگین ندیده بودمش

عمه خانم گفت :یاسمن جان خیلی ساکتی عمه

گفتم :عمه خانم مطمئنم زندگی مهناز درست میشه .اون آدمی ام که بهش پیام داده و دلشو شکسته تقاص پس میده .


مهناز گفت :مرسی عزیزم .فکر کردم برات مهم نیستم

به مهناز گفتم  :این چه حرفیه می زنی

ما از بچگی باهم بزرگ شدیم .مگه میشه مهم نباشی .اگه تا حالا راجع به این موضوع حرفی نزدم برای این بود که دلم نمی خواست وقتی خودت انقدر محکمی و بروز نمیدی بهت یادآوری کنم .

مهناز گفت :علی  حق داره عاشقت باشه .چقدر تو عاقلی

گفتم :مرسی عزیزم .لطف داری

ی ساعتی گذشت .عمه خانم گفت: مهناز  جان پاشو  زنگ بزن علی بیاد دنبالمون

خونه ما با خونه عمه خانم دو تا خیابون فاصله داشت .

علی پنج دقیقه بعد از تماس مهناز جلوی در بود .

زنگ آیفونو زد

جواب دادم و بهش گفتم بیا بالا ولی نیومد

عمه خانم گفت بگو بیاد ی چایی بخوره بعد بریم

گفتم: عمه جون بهش گفتم نیومد

عمه خانم و مهناز رفتن و منم یه کم  به مادر جون کمک کردم.کارا رو که تموم کردیم

مادر جون گفت :یاسمن دیگه باید خرید جهیزیه رو شروع کنیم مادر

گفتم مادر جون از الان گفته باشم من سر همه چی نمی تونم بیام .

توروخدا خورده ریز نخر اصلا

مادر جون گفت :ای بابا به سانازم میگم :همینو میگه .شماها چرا اینجوری هستید .ناسلامتی عروسید .دخترای مردم عروس میشن چشم بازارو در میارن.

گفتم:مادر جون اون قدیم بود

الان همه مختصر و مفید خرید می کنن .

مادر گفت :چه می دونم والا

هر جور خودتون دوست دارید .


فکرم پیش علی بود

دوست داشتم پیشش بودم

رفتم اتاقم و زنگ زدم بهش

مهناز گوشی علی رو جواب داد و گفت

سلام عزیزم .علی خوابیده .گفتم جواب بدم گه نگران نشی

گفتم :ممنون مهناز جان .لطف کردی و خدا حافظی کردیم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  22 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش