انگار دنیا رو سرم خراب شد .سریع عذر خواهی کردم و رفتم توی اتاق .مگه میشه این همه نمرات خوبو نبینی و بچسبی به دوتا درس ادبیات و عربی .
تو اتاق از شدت ناراحتی و گریه خوابم برد .انگار یک ساعتی رو خوابیده بودم .با صدای دایی عباس از خواب بیدار شدم .
که داشت با پدرم صحبت می کرد .و همینطور نمرات رو می خوند و به آقا جون میگفت چطور تونستی ناراحتش کنی .ریاضی ۲۰،فیزیک ۲۰،شیمی ۲۰،زیست ۲۰،زبان ۲۰،ادبیات ۱۰،عربی۱۲
و اینکه یاسی دعوت شده برای شرکت در المپیاد .این همه رو ندیدی چسبیدی به دوتا درس .
به آقاجون گفت خبر داری یاسی چندتا مسئله فیزیک رو با راه حل ابداعی خودش حل کرده و این مورد توجه اساتید قرار گرفته .اینو میدونی ی نخبه تو خونه داری .
ولی آقاجون گوشش بدهکار نبود.
پدر خیلی مهربون من ی عیب بزرگ داشت و حرف حرف خودش بود.میگفت اینا به درد من نمیخوره.باید یادبگیره جوری مدیریت کنه که ی درس ۲۰ نشه ی درس ۱۰ .این کارنامه هیچ ارزشی برای من نداره .نخبه اونی نیست که هم و غمشو وسهم وقت بقیه درسا رو بده به یک درس و تو همون موفق بشه .
اگه بچه ی منه میگم نخبه که نیست به کنار .از معمولی ام پایین تره .ومن همینطور بیشتر خالی میشدم .دوست نداشتم از خواب پاشم .ای کاش اصلا بیدار نمی شدم .از کارنامه خجالت نمی کشیدم ولی از تحقیر شدنم پیش دایی عباس ناراحت بودم .
وانمود کردم همچنان خوابم و از اتاق نرفتم بیرون .تا اینکه دایی عباس خودش اومد و بیدارم کرد .گفت پاشو یاسی پاشو مغز متفکر دایی .حاضر شو بریم بیرون .سوار موتورش شدم و رفتیم ی چرخی زدیم .دایی عباس حرفی از کارنامه نزد .همینطور با موتور تو خیابونا می چرخید و آواز میخوند .قرمزی لبای تو تو هیچ مدادرنگی نیست .....
منم هنگ کرده بودم .اینا چیه دایی عباس میخونه !ولی حال و هوای دایی عادی نبود .اینو خوب میشد فهمید .دایی عباس ۱۶سال از من بزرگتر بود .حرف زدن با من براش سخت بود .ولی انگار من شده بودم پناهش .و ترجیح میداد فراغتش رو با من بگذرونه. دایی عباس فرزند ششم خانواده بود .هنوز مجرد بود و خواهرا مدام بهش دخترای دوست و فامیل و آشنارو پیشنهاد میدادن .دایی عباس نه نمیگفت و همه جا میرفت ولی هرجا که میرفت ی بهانه ی مسخره سرهم می کرد .خواستگاری آخر انقدر دختر و خانوادش همه چی تموم بودن که دایی حرفی نداشته بزنه و موقع خروج از منزل دختر خانم شروع میکنه به لنگیدن. و دختر خانمم که ازش پرسیدن که پاتون درد میکنه .دایی عباس بهش گفته نه یخرده پام مشکل داره .و اونام جواب منفی دادن بهش .
اینا همش ی معنی داره .و اون اینه که دایی عباس دلش جای دیگه گیر کرده .ولی آخه چرا اینطوری .خب مرد حسابی ی کلمه بگو