خانما مادرشوهرم مریضه از شهرستان میاد اینجا برا دکتر
من و جاریم تو این شهر زندگی میکنیم شوهرم بزرگتر از داداششه
اما چون من بچه کوچیک دارم جاریم مادرشوهرم میبره دکتر درضمن عمه شه
شبی که اومد ما زنگ زدیم اما برادرشوهرم رفته بود دنبالش اون شب که اونجا موند فرداش که شوهرم زنگ زد بیاد اینجا گفت نه فردا ظهر وقت دکتر دارم همینجا میمونم شما بیاین اینجا
با اینکه میتونست بیاد یه شب اینجا بمونه
منم به شوهرم گفتم میخوای برو ولی من نمیام
اما اونم نرفت
فاصله خونمون هم دو سه تا کوچس
سری قبل هم اومد همینجوری سه روز اونجا بود فقط شب آخر اومد اینجا اونم فرمالیته
امشب هم چهارمین شبه که اونجاست حالا انگار به اون برخورده
پدرشوهرمم مدام زنگ میزنه برین خبر بگیرین انگار ما غریبه ایم منم پیش خودم میگم هرکی دلش بخواد بهش میگیم بیا اینجا میگه بیا دنبالم
البته هر سری هم میاد با اینکه بچه های من لاغر نیستن میگه چقدر لاغر شدن خونتون گرمه خونه اونا خنکه و از این حرفا
الانم که واویلا
کلا آدم آرومیه اما به شدت دو رو
واقعا موندم چیکار کنم
با شوهرمم بحثم شده امروز خیلی به مامانم توهین کرد میگم برو پیش فک و فامیلت نمیره البته بحثمون راجب چیز دیگه ای بود
اینم میگه تو نذاشتی برم پیش مادرم گفتم برو میگه اگه میرفتم تا همیشه میگفتی پارم میکردی
خدایی اگه مادر خودمم انقد منو آدم حساب نکنه نیاد خونم چند روز منم نمیرم دیدنش خیلی رک هم بهش میگم اما به این نمیشه چیزی گفت چون دوتا اشک بریزه همه بچه هاش میوفتن به جون آدم
شما جای من بودید چیکار میکردین