سلام شبتون بخیر
من با عشق ازدواج کردم
با کلی اشک و آه بهم رسیدیم
شوهرم مرد گرمی نیست از همون اول همین بود رفتیم مشاوره خدا به حق زهرا خیر نده بهش
گفت نه مشکلی نداره واین یه سوپاپ اطمینان هست که بعدها خطایی نره مام گفتیم حتما از نجابتش هست قبل از ازدواج حرکتی نمیزنه زنش شدیم
یادم نمیره تازه عروس بودم ده روز ده روز نمیومد سمتم چقد گریه میکردم و از خودم بدم میومد کاملا اعتماد به نفسم رو از دست دادم
کم کم منم دلسرد شدم از رابطه و میلم کم شد
شوهرم شبا زود میخوابه من میرفتم رو پشت بوم قدم میزدم و با دوستام حرف میزدم یکی دو هفته پیش متوجه شدم در نبود من فیلم میبینه و ….
گلی گریه کردم یه هفته سردرد و حال خراب
دوباره به خودم اومدم گفتم بذار زندگیم رو جم و جور کنم
اولین بار که رابطه خوبی داشتیم اومد رابطه م-ق-ع-د انجام داد هیچی نگفتم ولی حالم بد شد چون شوهر دوستم که بهش خیانت کرده بود دقیقا همین کارا میکرد
باز هیچی نگفتم
امروز بهش میگم عزیزم ما که جفتمون خسته از سرکار برمیگردیم بیا چند دقیقه باهم حرف بزنیم دلم برات واقعا تنگ میشه هی اذیت کرد گفتم بریم تو رختخواب یکم حرف بزنیم گرفت خوابید
خیلی حالم بده اگه از من خوشش نمیومد چرا جنگید تا ازدواج کنیم چرا هربار از نامزدی تا عقد تا اوایل ازدواج گفتم بیا تمومش کنیم نه مهریه میخوام نه هیچی نذاشت تمومش کنم
تمام قلبم عاشقشه تحمل یه لحظه نبودن و ندیدنش روندارم ولی روز به روز داره رنگ عوض میکنه واقعا میترسمازش بچه دار بشم