من پارسال تاپیک زدم گفتم شوهرم همش میگه یه زن دیگه میخوام بلاخره کارشو کرد چهار ماه پیش مادرم مریض شد من مجبورشدم یه ده روزی برم خونه مادرم خیلی دوره ۷ ساعت راه بعد شوهرم تو همون روزا خانوادش براش این دختره پیدا کردن اینم ازخداخاسته قبول کرده نشون بردن و یه جشن حسابی ام گرفتن .
^===خوشبختی چون سرابی دور دست ..و دل دریغ؛از نوری در این سیاهی ....این بغض سنگین -__- این خستگی مفرط ---این حس تهی ؛؛ همه و همه ؛ داستانی ست که هرگز به پایان نمیرسد ===^