سلام دوستان.خونواده مو میگم. خونواده همسرمو که کلا گذاشتم کنار. باهاشون قهر نیستم ولی چون حد خودشون رو نگه نمیداشتن نه زنگ میزنم. نه زنگ میزنن.سالی دوبار شاید ببینمشون. ولی خونواده خودم. از اسم فامیلم متنفرم. چون منو یاد بابا بزرگم میندازه. وقتی این اسم رومه حس میکنم توی لجن هستم. جریاناشو نمیخوام بگم. چون هم طولانیه هم شناسایی میشم. ولی خودمون که یه خونواده پرجمعیتم هستیم
چنان از هر تک تکشون دلم خونه که نگو. نزدیکترین و خوبترینشون مامانمه. اونم از اول با شوهرم خوب نیس. نمیدونم شوهرم چه هیزم تری بهش فروخته. توی این ۷ ۸ سالی که همسرشم سر سوزن اذیتم نکرده. عین ملکه ها باهام رفتار کرده. ولی مامانم همش باهاش لج میکنه. مثلا به شوخی یه تیکه میندازه بهش. یا یبار که هروقت یادم میفته این اعصابم خرد میشه. من باهاش ازدواج کردنی هم خونواده اش پولدار نبودن. هم اینکه دانشجوی دکتری بود اون موقع. ولی چون ساکت و مظلوم و مودب بود، هر رفتار بدی که میتونستن داشتن باهاش و همسرم هیچی نمیگف.در ادامه میگم چیا میگفتن