یکبار که زیر دو سال بودم و گم شده بودم همه خانمها دنبال من میگردن دو سه تا کوچه هم میگردن پیدام نمیکنند مامانم داشته سکته میکرده خانوم همسایه میره خونش میبینه من تو اشپزخونه اونا نشستم دارم به زور در یخچال رو باز میکنم که از توی یخچال خوراکی بردارم چون قبلا بهم خوراکی میداده
اونموقع ها در خونه ها باز بوده من همینجوری رفته بودم خونه همسایه برای خودم
همه فامیل معتقدن به شر و شیطونی من هنوز بچه ندیدن