قضیه از این قراره که چند روز پیش مادر شوهرم اومد پایین خونه ما سر یه مسئلهای با شوهرم بحث کردن که اصلاً من دخالت نکردم تو بحثشون فقط سعی کردم شوهرمو آروم کنم که بیاحترامی نکنه شوهرم باهاش بحث کرد و از خونه بیرونش کرد من کلاً از دعوا میترسم بعد ک رفت به  شوهرم میگفتم مادرته نباید این کارو میکردی کارت اشتباه بود دلشو شکستی و پشت مادرش بودم
این چند روزه کلا قهر کرد و سراغی از ما نگرفت من یکم طلبکاره در حد ۲تومن این چنروز پاشو تو ی کفش کرد ک پولمو بده بااینکه میدونست دستمون خیلی خالیه
امروز بچم رفت پشت درشون صداش میکرد و در میزد ، بااینکه صداش میومد داشت با تلفن حرف میزد هرچی بچم گریه کرد درو روش باز نکرد تا رفتم بزور اوردمش
الانم دیدم در راهرو رو باز کرد اسباب بازی بچمو با شدت پرت کرد تو راه پله ،منم بلند گفتم شهرام دعوات کرد سرمنو بچم خالی میکنی 
وای دارم میمیرم از حرص ،خدا خیرش نده من باردارم و اینجوری میکنه بامنو بچم 
اینقد دلم برا بچم سوخت یکساعت گریه کردم براش