منم یدونه از اینا مادرشوهرا دارم به همراه خواهر شوهر و پدرشوهر یکی از یکی مضخرف تر
انقدر حرف شنیدم و سکوت کردم روانم آسیب دید افسردگی گرفتم داشتم نابود میشدم زیر دوش یاد حرفاشون میفتادم گریه میکردم موقع آشپزی یاد کاراشون میفتادم گریه میکردم دیگه بدون چقدر تحت فشار بودم تا بچه دار شدم خدا انقدر بهم نیرو داد به خودم اومدم گفتم اگر سکوت کنم اینا بچمم اذیت میکنن ی روز بی دلیل اومد خونمون و شروع کرد به دعوا و حرفای زشت که لیاقت خودش و خانوادش بود و یهو جنون گرفتش به من سیلی زد اون لحظه تمام خشم و نفرت پنج سالمو جمع کردم و کوبیدم تو صورتش طوریکه رگ چشمش کش اومده بود و برده بودنش دکتر بهش گفتم از خونه من گمشو برو بیرون بعدم تمام فامیلشون حق رو به من دادن و گفتن خوبکاری کردی الانم چند ماهه قطع رابطه کردم و تازه میفهمم آرامش چیه