از عذاب وجدان حال بدی دارم وقتی مجرد بود دوتا داداش کوچیک ترازخودم داشتم هم مامان هم بابام داعم تحقیرم میکردن،همیشه بهترین چیزا برا داداشام بود من تواون خونه اضافه بودم انگار،جرعت نداشتم باچیزی مخالفت کنم سریع دعوا ب پا میشد بابام ابرو ریزی میکرد حتی چندبار چاقو گرف دستش منو بکشه،سرشو از پنجره میکرد بیرون داد و هوار ک این دختر فلان فلانه،بجان بچم سرچیزای الکی فقط،اگ ی جفت کفش میخاستم باید چندماه پول مدرسمو جمع میکردم میخریدم،داداشام ماهی ی جفت داشتن،بااینک ازمن کوچیک تربودن گوشی داشتن جدید براش گرفتن مال اونو دادن من،خیلیییی شبها باگریع میخابیدم و از خدا میخاستم تاوان پس بدن،تموم ارزوم بود ازاون خونه برم،ن حایی میزاشتن برم,ن چیزی برام میخریدن،ن حق حرف زدن داشتم،مامانم همیشه میگف هیچکی تورو نمیگیره رو دستمون میمونی و داعمممم تحقیرم میکردن بخدا یبارم خودکشی کردم از دستشون شاید بگین الکیه ولی بخدا حقیقته،ادامش رو پایین تر مینویسم طولانی نشه،شما راهنماییم کنین بدون قضاوت