تقریبا ۱۶.۱۷سالم بود از مدرسه اومدم خونه ،(خونمون توی یه مجتمع خیلی قدیمی بود ک قبل از ماها ساکنینش هممه کرولال و نابینا بودن اما تقریبا همگی رفته بودن از اونجا )مامانم خونه مامان بزرگم اینا بود طبق معمول درو باز کردم و توی هال پای تی وی نشستم اپارتمانمون کوچولو بود روبروی در ورودی یه اشپزخونه کوچولو بود سمت چپ هال کوچولو پشت هال اتاق خواب سمت راست قبل از اشپزخونه سرویس بهداشتی و حمام باهم،نشسته بودم توی هال ک متوجه یه حضور غیر از خودم شدم نگاه پشت سرم کردم از کنار چشم یچیز سیاهی دیدم اما گفتم توهمه
اون زمان یه چند روزی بود تازه کامپیوتر خریده بودم گفتم برم یکم پای کامپیوتر ،سمت چپ اتاق ک گفتم اشپزخونه بود از کنار چشم همینطور ک پشت میز نشسته بودم انگار یه سر باموهای بلند مشکی دیدم تا سرمو برمیگردوندم محو میشد بعد از چندبار دیدن میز کامپیوتر و صندلی مثل زلزله تکون خورد
فکر کردم زلرلس نمیخواستم باور کنم اما فقط میز و صندلی تکون میخوردن بلند شدم گوشامو گرفتم چشامو بستم گفتم بسهههه یااا خدااا از حرکت ایستادن سریع به تلفن خونه مادر بزرگم زنگ زدم