ریک سلاح رو داد دستمو گفت: این مال تو ولی اینو بدون که من زیر نظرت دارم.
سلاح رو گرفتمو حس قدرت بهم دست داد و گفتم: نگران نباش من فقط میخوام زنده بمونم.
دستبند رو دادم دستش و ریک گفت: خب حالا نوبت توعه داستان زندگیتو واسم تعریف کن خوشگله.
ساعت ها طول کشید تا داستانمو برای ریک تعریف کنم که خورشید طلوع کرد و ریک گفت: پیداش کردم گنج رو.
محکم گفتم: کجاست؟
ریک: یه جزیره ای کوچیک و ناشناخته.
گفتم: ما همین الانم داریم میریم یه جزیره ای ناشناخته.
ریک: این جزیره فرق داره.
ریک از اتاق فرمان خارج شد و منم دنبالش رفتم با خودم میگفتم که الان وقتشه که ریک رو بکشم ریک رفت تا کشتیو هدایت کنه منم سلاح رو به سمتش کشیدمو گفتم: تکون نخور.
ریک: چیکار میکنی؟
گفتم: بازی تموم شد.
ریک: میا اینکارو نکن تو داری اشتباه میکنی.
گفتم: نه تو داری اشتباه میکنی تو فکر کردی میتونی منو بازی بدی من از تو باهوش ترم.
ماشه رو کشیدمو به ریک تیراندازی کردم ریک با تعجب به سینه اش نگاه کرد و دستای ریک خونی شده بود ریک به آرامی روی زمین افتاد منم جسد ریک رو توی دریا انداختمو کشتی به حرکت درآوردمو رسیدم به بندر و سریع به مسافرخونه خودمو رسوندم دیدم که آنبولانس داره جیسون رو میبره و ماریسا و جیمی هم کنار آنبولانس وایستاده بودند.
ماریسا: کجا بودی میا؟
گفتم: قضیه اش طولانیه حالا باید سوار آنبولانس بشیم.
سوار آنبولنس شدیمو چند ساعتی توی راه بودیم که رسیدیم به بیمارستان منم از بس خسته بودم روی صندلیه بیمارستان خوابم برد که گوشیم زنگ خورد شماره ای ناشناس بود جواب دادم: الو؟
صدای ضعیفی اومد و گفت: میا میلز؟
صدای مردونه ای داشت ازش پرسیدم: بله شما؟
مرد: حالت چطوره؟
گفتم: خوبم حالا میشه بگید کی هستید؟
مرد: این مهم نیست مهم اینه که جیسون حالش خوب نیست.
با نگرانی ازش پرسیدم: تو کی هستی؟
مرد: فقط خواستم بدونی که مراقب جیسون باش.
ماریسا کنارم نشست و گفت: چیزی شده؟
ماجرا رو براش تعریف کردم و گفت: نکنه یه تهدیده؟
جیمی اومد و پرسید: تهدید؟
ماریسا براش ماجرا رو تعریف کرد و جیمی گفت: به پلیس خبر بدیم؟
گفتم: نه صبر میکنیم اول باید بفهیمم کیه.
ماریسا: ولی میا خطرناکه.
گفتم: میدونم ولی باید بفهیمم چی داره میگذره.
جیمی دستی به ته ریشش کشید و گفت: ما پشتتیم میا.
بعدش رفتم سر لبتابم و کلی تحقیق کردم راحب شماره بالاخره تونستم پیداش کنم مال یه انبار متروکه بود به ماریسا و جیمی گفتم: باید بریم به این انبار.
سوار ماشین جیمی شدیمو رسیدیم به انبار در انبار نیمه باز بود ماریسا در و با احتیاط باز کرد توی انبار پر از جعبه های قدیمی بود بوی رطوبت کل انبار و پر کرده بود یهو از پشت سر ما یه صدایی اومد و گفت: خیای وقته منتظرتون بودم.
مرد توی تاریک وایستاده بود قیافش معلوم نمیشد با صدای لرزان گفتم: تو کی هستی؟
مرد: یه آدم تنها.
گفتم: خب از جیسون چی میخوای؟
مرد: معاملشون درست انجام نداده.
گفتم: چه معامله ای؟
مرد با صدای بلند خندید و گفت: اینکه بچه ای دومشو بده به من.
گفتم: الان که بچه ای دوم نداره.
مرد خنده ای شیطانی کرد و گفت: چرا داره به شماها نگفته.
گفتم: فرض کنیم داشته باشه ولی الان بچه ای دومش کجاست؟
مرد خندید و گفت: هعییی روزگار لعنتی تو از هیچی خبر داری ازت پنهان کردن.
تعجب کردم و گفتم: یعنی جیسون از من یه چیزایی پنهان کرده؟
مرد به ماریسا اشاره کرد و گفت: و بهترین دوستته.
به ماریسا نگاه کردمو ماریسا سرشو انداخت پایین و گفت: شرمنده.
با ناراحتی گفتم: چه چیزایی رو از من پنهان کردی؟ها؟
مرد: دختر جون ببین جیسون و ماریسا با هم رابطه داشتن و الان ماریسا حاملست.
شوکه شدم با حرف های مرد دیگه جیسون واسم اهمیت نداشت نمیتونسم باور کنم که ماریسا با جیسون بوده.
مرد: بعد از اینکه بچت به دنیا اومد باید به من بدی.
ماریسا: من بچمو به هیچکس نمیدم.
مرد: ازت میگیرم.
چیزی نگفتمو از انبار زدم بیرونو به تارا زنگ زدم.
تارا: الو؟
گفتم: سلام امشب تو جادوگر سیاه میاین تا از آسمون بریم زمین؟
تارا: اره الان به جادوگر سیاه زنگ میزنم تا وسایلشو جمع کنه.