2777
2789

قلبم طوری میکوبید که فکر میکردم ریک داره میشنوه ریک چند دقیقه اونجا وایستاد و سکوت حکمفرما بود فقط صدای خش خش برگ ها زیر پاش میومد حس میکردم داره منو نگاه میکنه یهو صداشو شنیدم که گفت: میدونم اینجایی اگه بیرون بیای کار خودتو آسونتر میکنی.

نفسمو توی سینم حبس کردم نباید لو میدادم که کجام چند دقیقه بعد ریک دور شد من نفس عمیقی کشیدمو آروم از شکاف درخت بیرون اومد تنم خیس عرق بود و پاهام میلرزیدن هر لحظه امکان داشت ریک برگرده به اطراف نگاهی کردم جنگل خیلی تاریک بود نمیدونستم باید کجا برم بخاطر همین دوباره برگشتم داخل شکاف که دوباره صدای پا اومد.

ریک: مطمئنم اینجایی چقدر از مخفی شدن خوشت میاد؟

خودمو چسبوندم به دیوار های شکاف فکر کردم ریک قراره شکافو بشکنه که صدای قدم هاش دور شد احساس میکردم دوباره از دستش خلاص شدم ولی دوباره صدای قدم ها نزدیک شد و من نمیدونستم چیکار کنم صدای ریک کم کم قطع شد منم از شکاف با ترس بیرون زدم هوا سرد شده بود به اطراف نگاه کردم کسیو نمیدیدم دیگه صدای ریک رو نمیشنیدم نمیدونستم کدوم طرف برم چیکار کنم به آسمون نگاه کردم به ستاره های که میدرخشیدن که یه نفر دستشو گذاشت روی شونه ام.

ریک: سلام خانوم خوشگله.

قلبم محکم تر از قبل زد و ریک به دستم دستبند زد.

تا آخر راه سکوت کردیم تا ریک منو برد توی بندر و توی کشتیش کرد ازش پرسیدم: کجا میریم؟

ریک نیشخند زد و گفت: یه سفر فوق العاده خانوم خوشگله یه سفری که پر از هیجانه.

دستبند از دستم در آورد و با زنجیر منو بست.

ریک به چشام خیره شد و گفت: سفر هیجان انگیز ترم میشه.

با صدای لرزان گفتم: منظورت چیه؟

ریک: فقط بذار من هدایتت کنم من فقط دلم میخواد با هم باشیم همین چون دختر زیبایی هستی.

ریک دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت: به زودی همه چیزو میفهمی.

ریک سرعت کشتی رو بالا برد و گفت: نگران نباش قرار خوش بگذره فقط کافیه به من اعتماد کنی.

گفتم: اعتماد؟بعد از اینکه منو دزدیدی آوردی اینجا؟

ریک: دزدی؟ نه عزیزم این یه فرصته یه فرصتی که تو بتونی ماجراجویی کنی و برای من....

مکث کرد و گفت: که از همراهیه یه خانومه خوشگل لذت ببرم.

نگاهی به دریا کرد و گفت: بیا اینجا یه کم یاد بگیر شاید لازم بشه کمک کنی.

گفتم: من هیچ کمکی به تو نمیکنم.

ریک اخم کرد و گفت: این انتخاب تو نیست ما الان خیلی از ساحل دور شدیم بهتره همکاری کنی وگرنه....

گفتم: وگرنه چی؟

ریک: مجبورم یه جور دیگه متقاعدت کنم بهتره عاقلانه تصمیمم بگیری خانوم خوشگله چون دیگه راه برگشتی نیست.

بعدشم ریک موهامو لمس کرد داد زدم و گفتم: ازت متنفرم.

ریک: ما میریم به جزیره ای دور افتاده.

گفتم: چرا منو میخوای ببری اونجا؟

ریک: چیزی که تو داری و میخوام.

گفتم: من چیزی ندارم.

ریک: اشتباه میکنی تو یه کلیدی داری که واسه گنج های جادوییه.

گفتم: گنج؟

ریک: پدر واقعیت یه دریانورد معروف بود که آخرین بار اون گنج رو دیده و دستبند یه نقشه ای روش حک شده.

ریک دستبندی که خودش به دستم زده بود رو از جیب شلوارش در آورد و گفت: این دستبند کلید همه چیزه.

با شوک گفتم: تو همه چیزو برنامه ریزی کرده بودی.

ریک: باهوش شدی اره من مدت هاست که دنبال تو بودم بعدش با مادرت ازدواج کردم تا بهت نزدیک بشم حالا دیگه نمیتونی فرار کنی حالا دیگه وقتشه همکاری کنی تا گنج رو با هم پیدا کنیم وگرنه عواقبش خیلی بد میشه.

سعی کردم خونسرد باشمو گفتم: فرض کنیم حرفت درست باشم و روی دستبند نقشه ای گنج باشه حالا از کجا معلوم گنج واقعیه؟

ریک لبخند زد و گفت: نگران نباش اونش با من.

گفتم: فرض کنیم بخوام باهات همکاری کنم بعدش از من چی میخوای؟

ریک: میدونستم الان اینو میگی چیزی نمیخوام فقط دستبند و میخوام.

گفتم: از کجا بدونم که به گنج رسیدی بهم تجا*وز نمیکنی؟

ریک: بهت قول میدم من فقط گنج رو میخوام حتی بهت جادو هم میدم که بتونی زندگیتو بهتر کنی.

میدونستم ریک دروغ میگه و گفتم: باشه قبول میکنم ولی یه شرط داره.

ریک: چه شرطی؟

گفتم: یکدونه از سلاح های توی کشتیتو بده.

ریک: بلدی ازش استفاده کنی؟

گفتم: شاید اره شایدم نه ولی سلاح میتونه خیالمو راحت کنه.

ریک: باشه ولی ازش استفاده نکنی.

لبخند زدم و گفتم: قول میدم تا وقتی که مجبورم نکنی.

ریک سلاح رو داد دستمو گفت: این مال تو ولی اینو بدون که من زیر نظرت دارم.

سلاح رو گرفتمو حس قدرت بهم دست داد و گفتم: نگران نباش من فقط میخوام زنده بمونم.

دستبند رو دادم دستش و ریک گفت: خب حالا نوبت توعه داستان زندگیتو واسم تعریف کن خوشگله.

ساعت ها طول کشید تا داستانمو برای ریک تعریف کنم که خورشید طلوع کرد و ریک گفت: پیداش کردم گنج رو.

محکم گفتم: کجاست؟

ریک: یه جزیره ای کوچیک و ناشناخته.

گفتم: ما همین الانم داریم میریم یه جزیره ای ناشناخته.

ریک: این جزیره فرق داره.

ریک از اتاق فرمان خارج شد و منم دنبالش رفتم با خودم میگفتم که الان وقتشه که ریک رو بکشم ریک رفت تا کشتیو هدایت کنه منم سلاح رو به سمتش کشیدمو گفتم: تکون نخور.

ریک: چیکار میکنی؟

گفتم: بازی تموم شد.

ریک: میا اینکارو نکن تو داری اشتباه میکنی.

گفتم: نه تو داری اشتباه میکنی تو فکر کردی میتونی منو بازی بدی من از تو باهوش ترم.

ماشه رو کشیدمو به ریک تیراندازی کردم ریک با تعجب به سینه اش نگاه کرد و دستای ریک خونی شده بود ریک به آرامی روی زمین افتاد منم جسد ریک رو توی دریا انداختمو کشتی به حرکت درآوردمو رسیدم به بندر و سریع به مسافرخونه خودمو رسوندم دیدم که آنبولانس داره جیسون رو میبره و ماریسا و جیمی هم کنار آنبولانس وایستاده بودند.

ماریسا: کجا بودی میا؟

گفتم: قضیه اش طولانیه حالا باید سوار آنبولانس بشیم.

سوار آنبولنس شدیمو چند ساعتی توی راه بودیم که رسیدیم به بیمارستان منم از بس خسته بودم روی صندلیه بیمارستان خوابم برد که گوشیم زنگ خورد شماره ای ناشناس بود جواب دادم: الو؟

صدای ضعیفی اومد و گفت: میا میلز؟

صدای مردونه ای داشت ازش پرسیدم: بله شما؟

مرد: حالت چطوره؟

گفتم: خوبم حالا میشه بگید کی هستید؟

مرد: این مهم نیست مهم اینه که جیسون حالش خوب نیست.

با نگرانی ازش پرسیدم: تو کی هستی؟

مرد: فقط خواستم بدونی که مراقب جیسون باش.

ماریسا کنارم نشست و گفت: چیزی شده؟

ماجرا رو براش تعریف کردم و گفت: نکنه یه تهدیده؟

جیمی اومد و پرسید: تهدید؟

ماریسا براش ماجرا رو تعریف کرد و جیمی گفت: به پلیس خبر بدیم؟

گفتم: نه صبر میکنیم اول باید بفهیمم کیه.

ماریسا: ولی میا خطرناکه.

گفتم: میدونم ولی باید بفهیمم چی داره میگذره.

جیمی دستی به ته ریشش کشید و گفت: ما پشتتیم میا.

بعدش رفتم سر لبتابم و کلی تحقیق کردم راحب شماره بالاخره تونستم پیداش کنم مال یه انبار متروکه بود به ماریسا و جیمی گفتم: باید بریم به این انبار.

سوار ماشین جیمی شدیمو رسیدیم به انبار در انبار نیمه باز بود ماریسا در و با احتیاط باز کرد توی انبار پر از جعبه های قدیمی بود بوی رطوبت کل انبار و پر کرده بود یهو از پشت سر ما یه صدایی اومد و گفت: خیای وقته منتظرتون بودم.

مرد توی تاریک وایستاده بود قیافش معلوم نمیشد با صدای لرزان گفتم: تو کی هستی؟

مرد: یه آدم تنها.

گفتم: خب از جیسون چی میخوای؟

مرد: معاملشون درست انجام نداده.

گفتم: چه معامله ای؟

مرد با صدای بلند خندید و گفت: اینکه بچه ای دومشو بده به من.

گفتم: الان که بچه ای دوم نداره.

مرد خنده ای شیطانی کرد و گفت: چرا داره به شماها نگفته.

گفتم: فرض کنیم داشته باشه ولی الان بچه ای دومش کجاست؟

مرد خندید و گفت: هعییی روزگار لعنتی تو از هیچی خبر داری ازت پنهان کردن.

تعجب کردم و گفتم: یعنی جیسون از من یه چیزایی پنهان کرده؟

مرد به ماریسا اشاره کرد و گفت: و بهترین دوستته.

به ماریسا نگاه کردمو ماریسا سرشو انداخت پایین و گفت: شرمنده.

با ناراحتی گفتم: چه چیزایی رو از من پنهان کردی؟ها؟

مرد: دختر جون ببین جیسون و ماریسا با هم رابطه داشتن و الان ماریسا حاملست.

شوکه شدم با حرف های مرد دیگه جیسون واسم اهمیت نداشت نمیتونسم باور کنم که ماریسا با جیسون بوده.

مرد: بعد از اینکه بچت به دنیا اومد باید به من بدی.

ماریسا: من بچمو به هیچکس نمیدم.

مرد: ازت میگیرم.

چیزی نگفتمو از انبار زدم بیرونو به تارا زنگ زدم.

تارا: الو؟

گفتم: سلام امشب تو جادوگر سیاه میاین تا از آسمون بریم زمین؟

تارا: اره الان به جادوگر سیاه زنگ میزنم تا وسایلشو جمع کنه.

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

بعد از اینکه وسایلمو جمع کردم از مسافرخونه زدم بیرونو رسیدم به جادوگر سیاه و تارا.

جادوگر سیاه خمیاز کشید و گفت: نصف شبی آخه.

گفتم: من دیگه نمیتونم توی این آسمون بمونم.

تارا: دوستات کجان؟

گفتم: اونا دیگه دوستای من نیستند.

تارا: بیا بریم دیگه.

گفتم: باشه.

از ابرا اومدیم پایین کم کم شهر لندن داشت دیده میشد و بالاخره وقتی خورشید طلوع کرد رسیدیم به لندن.

تارا: پس اینجا شهرتونه.

گفتم: اره قشنگه؟

تارا: فعلاً تاریکه.

توی راه سکوت کردیم تا اینکه به خونه رسدیمو من در زدم و یه صدایی اومد و گفت: کیه؟

گفتم: منم‌ میا.

مامان اومد دم در و گفت: میا کجا بودی؟

گفتم: سلام مامان قضیش طولانیه.

مامان: اینا کین؟

گفتم: دوستامن.

مامان: حالا بیاید تو.

رفتیم تو خونه و بوی غذا میومد چقدر دلم تنگ غذا های مامان بود.

گفتم: بچه ها بیاید داخل اتاقم‌.

تارا و جادوگر اومدن داخل اتاقم که تارا گفت: راستی ازت نپرسیدم اینجا مشر*ب دارن؟

گفتم: اره نگران مشر*ب نباش.

تارا: خوبه.

یه نفر در اتاقم در زد و من گفتم: بفرماید.

جک اومد و گفت: خوش اومدی میا.

گفتم: خب چخبرا؟

جک: هیچی فقط...

گفتم: فقط چی؟

جک: چند صفحه از کتاب شبی با شیطان رو کندن.

گفتم: یعنی یه داستان ازشو کنده؟

جک: اره نمیدونم کدوم داستانشو کندن ما باید برگردونیمش.

گفتم: چند هفته فقط صبر کن یکم استحرات کنیم بعدش خودم صفحه های گمشده ای شبی با شیطان رو پیدا میکنم.

تارا: یعنی داستان منم توی کتاب هست؟

گفتم: اره هست.

تارا: اوه.

که یهو گوشیم زنگ خورد جیسون بود دکمه ای قرمز گوشیمو فشار دادمو خاموشش کردم.

تارا: چرا جواب ندادی؟

گفتم: هیچی چیزه مهمی نیست ما دوتا اتاق داریم طبقه ای بالا میتونید برید اونجا وسایلاتو پچینید.

جادوگر: باشه.

دفترمو با خودکار در آوردنمو نوشتم: این شهر یه راز بزرگ داره که تارا و جادوگر فکر میکنن که اومدن واسه خوشگذرونی ولی من میدونم اینجا بیشتر از یه شهره حتی جیسونم نمیفهمه راز این شهر چیه نمیتونه بفهمه که این شهر چه قدرتی داره و من باید بفهمم این شهر چه قدرتی داره قبل از اینکه اونا بفهمن( اشاره به انجمن سایه ها) و تارا و جادوگر دوتا آدم متفاوتن با هدف های متفاوت نمیدونم به کدومشون باید اعتماد کنم تارا یه چیزیو پنهان میکنه و جادوگر هم معلوم نیست کیه من باید از همشون یه قدم جلوتر باشم باید بفهمم قدرت این شهر چیه.


نفس عمیقی کشیدمو و توی دلم گفتم: یعنی ماریسا بچشو میده به اون مرد یا نه.

که یهو جک اومد و گفت: دوباره...

گفتم: دوباره چی؟

جک: دوباره چندتا صفحه از کتاب شبی با شیطان گمشد.

گفتم: لعنت به این زندگی.

جک: پیداش کنیم؟

گفتم: آماده ام....


ادامه دارد.....


عه

راست میگم یه نگاه به ادمای اطرافت بنداز بعضیاشون نگاه و خوی شیطانی دارن 

شیطان خیلیوقته درونشون رشد کرده

هرچه آید به سرم باز به گویم گذرد وای از این عمر که با میگذرد میگذرد

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز