2777
2789

رفتیم رز رو هم آوردیم و رفتیم شهر زیر زمینی که خیلی شلوغ بود و پر از آدمایی که کارایی که نیمه تموم داشتن بود که یه دختر به جمعمون اومد که سایلس میشناختش و گفت: سلام لاریسا.

نمیدونم ولی این دختر خیلی آشنا بود واسم که یهو یادم اومد کجا دیدمشو و گفتم: تو خواهر ماریسایی؟

با تعجب به من نگاه کرد و گفت: شما؟

منم گفتم: دوستشم عکساتون رو توی اتاق ماریسا دیدم.

لاریسا: بهبه از خواهرم چخبر؟

با عصبانیت گفتم: برای چی ماریسا رو ول کردی؟

خندید و گفت: چون کار مهم تری داشتم.

فریاد زدم و گفتم: یعنی از خانوادتم مهم تر بوده لعنتی؟

سایلس: هر دوتون بس کنید.

و سرشو طرف لاریسا کرد و گفت: بگو چرا خواهرتو ول کردی؟

لاریسا: تو چرا میپرسی؟

سایلس: چون شاگردم پرسید و من باید جواب سوال های شاگردامو بدم.

لاریسا: مجبور بودم خواهرمو ول کنم ولی قرار نیست به کسی چیزی بگم.

سایلس: همین حالا جواب بده.

لاریسا: بسه حوصلتونو ندارم حالا دختر جون( اشاره به میا) عکس از خواهرم داری؟

گوشیمو در آوردمو عکس رو پیدا کردم و بهش نشون دادم.

اشک توی چشاش جمع شد و گفت: چقدر بزرگ شده.

گفتم: اون بهترین دوستم بود.

لاریسا: بود؟

گفتم: الان دیگه نیست چون منو ول کرد با دو نفر دیگه.

لاریسا: اوم حالا بیاید خونه ای من.

سایلس: باش.

با لاریسا حرکت کردیم تا بریم خونش که بین راه از سایلس پرسیدم: خواهرت همجنسگراس؟

سایلس: اره چطور مگه؟

گفتم: خب منو همش نگاه میکنه.

سایلس: فکر کنم عاشقت شده.

گفتم: من که نمیخوام همجنسگرا بشم.

سایلس: یه شرطی داره که من به خواهرم بگم عاشقت نباشه.

با تعحب گفتم: چه شرطی؟

سایلس: اینکه یه دختر واسش پیدا کنی.

گفتم: لاریسا فکر کنم خوب باشه.

سایلس: آخه این دختریه زبون نفهم.

که یهو لاریسا وسط حرفمون پرید.

لاریسا: چیزی پشت سرم گفتید؟

گفتم: نه نه.

و رو به سایلس کردم و گفتم: حتماً یه دختر واسش پیدا میکنم.

رسیدیم به خونه ای لاریسا.

لاریسا: اینجا خونه ای منه بیاید تو.

رفتیم توی خونه اش و ادامه داد: خونه ای من مقرارتی داره.

سایلس: چرت نگو.

منم گفتم: خب بگو.

لاریسا ادامه داد: طبقه ای بالای خونم نرید چون کارگر ها دارن میسازنش اینجا همش برقا قطع و وصل میشه و اینکه اینجا یه باغبون داریم که مرموزه ولی بهش کاری نداشته باشید بزارید کارشو انجام بده.

گفتم: جالبه.

سایلس: چیش جالبه وقتی همش میگن اون کارو نکن اون کارو نکن.

با خنده گفتم: اونقدر ها هم بد نیست.

سایلس: از قانون متنفرم.

لاریسا: حالا میخوام اتاقاتونو نشون بدم.

با هم از پله ها رفتیم بالا دنبالش رسیدیم به یه اتاق.

لاریسا: تو و سایلس اینجا میخوابید.

گفتم: پس منو سایلس با هم روی یه تخت میخوابیم.(واییی با هم میخوابن)

رز: من کجا بخوابم؟

لاریسا: منو تو روی یه تخت میخوابیم.

منم یه نیشخند به سایلس زدم سایلسم همینجوری نگاه میکرد که انگار یه چیزی شده.

گفتم: سایلس طوری شده؟

سایلس: نه چیزی نیست.


شب


بعد از اینکه شام خوردیم رفتیم که بخوابیم.

سایلس: یعنی کنار تو بخوابم؟

گفتم: مگه چیه؟

سایلس: هیچی ولی شاید یهو ه*وس کنم و ه*ول بشم.

گفتم: یعنی وقتی هو*س کنی عین مس*ت ها میشی؟

سایلس: اره نگرانم یهو بشم.

گفتم: نمیشی نگران نباش.

سایلس: آخه...

نذاشتم حرفش ادامه پیدا کنه و گفتم: اصن دلت میخواد امشب با هم باشیم؟

سایلس با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: خودت میخوای؟

یهو یاد حرفای جیسون افتادم‌ که گفته با من ازدواج میکنی ولی برام مهم نبودم چون اون منو ول کرده بود.

گفتم: اره خودم میخوام اصلاً امشب با هم باشیم استاد.

سایلس خندید و گفت: استاد.

لبخند زدم و گفتم: دوست داری امشب با هم باشیم؟

سایلس با لبخند بزرگ گفت: البته که میخوام شاگرد.


صبح


صبح بلند شدمو درد داشتم رو به سایلس کردم و گفتم: درد دارم.

سایلس: نگران نباش به زودی خوب میشی.

سری تکون دادم و رفتیم صبحونه بخوریم بعد از صبحونه ام سایلس گفت: امروز بریم بیرون؟

گفتم: اره.

یه پالتو ای مشکی پوشیدم و با سایلس بیرون رفتم.

سایلس: باید بریم پیشه یه جادوگر.

با تعجب پرسیدم: چرا جادوگر؟

سایلس: باید از جهان مردگان بریم.

گفتم: اما خواهرت چی؟

سایلس: باهاش حرف زدم گفت نمیام.

گفتم: چرا نیاد؟

سایلس: دوست داره اینجا بمونه.

گفتم: خب باشه حالا بریم.

همینجوری چند ساعت داشتیم راه میرفتیم که رسیدیم در زدیم و اون جادوگر درو باز کرد و گفت: سلام کاری دارید.

سایلس: اره میشه بیایم توی خونت.

گفت: اره.

رفتیم توی خونش و گفت: چی میخواید؟

سایلس: آقای جادوگر راهی دارید که از جهان مردگان بریم.

جادوگر: اره میشه ولی یه شرطی داره.

سایلس: چه شرطی؟

جادوگر: بیاید توی ای اتاق.

منو سایلس بهم نگاه کردیم و رفتیم توی اتاق که دیدیم یه پسر بچه ای توی اتاق افتاده.

جادوگر: این پسرمه فقط ۹ سالشه و اینکه پسرم سرطان داره اگه شما از جهان مردگان برید بیرون پسرمم ببرید اگه اونجا ببرید و دکترش نبرید باز برمیگردید به جهان مردگان.

سایلس: اینجا امکانات ندارید؟

جادوگر: نه هنوز چیزی به وجود نیومده که سرطان رو خوب کنه.

سایلس: قبوله.

جادوگر: الان یه دریچه ای باز میکنم.

 

سایلس بچه رو روی دوشش انداخت و جادوگر هم دریچه رو باز کرد و هم سایلس هم من رفتیم توی دریچه و یهو وسط شهر افتادیم.

سایلس: میا اینجا شهرته؟

گفتم: اره چقدر دلم واسه خونه تنگ شده.

سایلس: من برم بچه رو به بیمارستان برسونم.

باشه ای گفتمو سمت خونه حرکت کردم.

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

رسیدم خونه و درو باز کردم خونه سوت و کور بود پالتمو انداختم روی مبلو رفتم توی آشپز خونه که یه صدایی از پشت سرم اومد: بیا اینجا. دیدم جکه داشت از اتاقش منو صدا میکرد رفتم توی اتاقشو و جک گفت: وقتی تو نبودی منو ویانا یه تخم بزرگ پیدا کردیم.

پرسیدم: از کجا؟

جک: منو  ویانا داشتیم ولگردی میکردیم که یه سایه دیدیمو رفتیم سمتش بعدشم یه تخم پیدا کردیم.

با تعجب گفتم: الان کجاست؟

جک: توی خونه ای ویانا.  

گفتم: سریع باید بریم.

جک: کجا؟

گفتم: خونه ای ویانا.

جک هم دنبالم اومد وسط های راه جک گفت: یه چیزی میخوام بهت بگم.

گفتم: چی؟

جک: من عاشقه ویانا شدم.

خندیدمو گفتم: تو هنوز ۱۲ سالته بچه چه میفهمی عشق و عاشقی چیه.

جک: مگه بچه ها عاشق نمیشن؟

گفتم: اره میشن.

جک: پس چی میگی؟

گفتم: بهت نمیاد عاشق باشی ولی خب میتونی بهش بگی.

جک: آخه چطوری؟

سوالشو نادیده گرفتمو رسیدیم به خونه ای ویانا و در زدم.

ویانا: کیه؟

گفتم: منم و جک.

که درو باز کرد و گفت: سلام.

گفتم: میتونیم بیایم تو؟

سری به معنیه اره تکون داد و رفتیم داخل و من گفتم: اون تخم کجاست؟

ویانا: کدوم تخم؟

گفتم: ببین بچه اون تخمو میدی یا نه؟

ویانا: آهان اون تخم بزرگه رو میگی؟

گفتم: پس چی تخم مرغو میگم.(کنایه)

بعدش رفت توی اتاقو تخمو آورد و داد دستم به جک گفتم: جای ویانا بمون تا من بیام.

جک: باشه.

مجبور بودم برم مغازه ای جیسون تا این تخمو بهش نشون بدم تخم خیلی بزرگ و بنفش بود توی همین فکرا بودم که رسیدم و دره مغازه رو باز کردم و سلام دادم جیسون مشغول کار بودو متوجه ام نشده بود و گفت: الان میام خانم دستم بنده. وقتی صورتشو طرف من کرد اومد نزدیکمو بغلم کرد و گفت: خوبی میا؟

گفتم: برای چی منو ول کردید؟

جیسون: ما نمیخواستیم توی تمریناتت مشکل داشته باشی و ما خیلی دوست داشتیم تو موفق بشی بخاطر همین دلایل بود فقط بخاطر خودت بود حالا با من ازدواج میکنی؟

گفتم: بعدا جوابتو میدم فعلاً این تخمو چک کن ببین مال چه حیوانیه.

با تعجب به تخم نگاه کرد و بعدش به من نگاه کرد و گفت: اگه بگم باورت میشه؟

گفتم: خب بگو.

جیسون: تخم یه فرشته اس.

فریاد زدم: یعنی چی؟

جیسون: من توی آسمونا بودم و فرشته ها رو خوب میشناسم حتی تخما شونو همین تخم بنفش واسه اوناست حتماً پدر و مادرش نگرانشن باید سریعتر ببریمش.

گفتم: یعنی یه ماجراجویی دیگه ای داریم؟

جیسون: از کجا پیدا کردی؟

گفتم: من پیدا نکردم جک پیدا کرده.

جیسون: هر جایی بوده ما باید بریم توی آسمون.

پرسیدم: توی آسمون مگه فرشته ها زندگی میکنن؟

جیسون: البته تازه یه عالمه شهر توی آسمونه.

لبخند زدمو گفتم: جالبه.

جیسون: اوهوم.

گفتم: حالا چجوری بریم توی آسمون؟

جیسون: اونش با من.

خیلی خسته شده بودمو گفتم: جیسون خیلی خوابم میاد و خسته ام میشه منو با ماشینت برسونی؟

جیسون: حتماً.

سوار ماشینش شدمو که یهو سایلس یادم اومد با خودم گفتم: باید به جیسون بگم.

صورتمو سمته جیسون کردمو گفتم: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟

جیسون: آممم بگو.

گفتم: من یه شب با یه پسر خوابیدم.

جیسون فریاد زد و گفتم: چیکارررر کردی؟؟

گفتم: داد نزن یه شب بوده چیزی نمیشه.

جیسون: یعنی منو فراموش کردی؟

گفتم: نه اینجوری فکر نکن فقط یه شب بوده باور کن من باهات ازدواج میکنم.

جیسون: واقعا با من ازدواج میکنی؟

گفتم: نمیدونم ولی...

بعدش خوابم برد.


صبح


وقتی بیدار شدم روی تختم بودم تخمم کنارم بود که یهو اتاقم باز شد و جک اومد و گفت: قراره بریم مسافرت هورااا.

گفتم: یعنی چی؟

جک: جیسون اومده دم در  میگه میریم توی آسمونا من همیشه اعتقاد داشتم فرشته های واقعین.

گفتم: خیلی خب بریم.

جک: یه خواهش دارم.

گفتم: آه بگو.

جک: ویانا هم بیاد؟

گفتم: آخه اون دختره؟

جک: خواهش میکنم.

گفتم: خیلی خب باشه.

لباسامو پوشیدم و با جک رفتم بیرون که جیسونو دیدمو ویانا هم کنار جک اومد.

جیسون: بچه های ۱۲ ساله هم میان؟

گفتم: اره دیگه گفتم نیان ولی میان چیکار کنم؟

جیسون: باشه اشکال نداره.

گفتم: راستی سلنا رو به کی سپردیی؟

جیسون: به یه پرستار.

جیسون روبه هر سه تامون کرد و گفت: وقته پروازه.

گفتم: چجوری هر سه تامون میبری؟

جیسون: راحته.

گفتم: اوم.

جیسون روبه ویانا کرد و گفت: هی تو بیا روی شونه ام.

ویانا: یکم ترسناکه ولی باشه.

ویانا روی شونه ای جیسون رفت و جیسون روبه ما کرد و گفت: شما دوتا رو هم با دست میارم.

این حرفو گفتو بال هاشو در آورد بال هاش مشکی و زیبا بودن مثل همیشه جیسون منو و جک رو با دست گرفتو برد توی  آسمون من همیشه نگران تخم بودم که نیفته چون توی کوله پشتیم تخم رو گذاشته بودم.

جیسون یهو گفت: راستی وقتی رفتیم توی آسمون از من نترسی.

با تعجب گفتم: مگه ترس داری؟

جیسون: خب توی آسمون قیافم عوض میشه کلاً توی شهر خودمون قیافمون فرق داره.

گفتم: مگه قیافتون ترسناک میشه؟

خندید و گفت: ترسناکه نه ولی خب یه جوری میشه قیافمون.


جیسون ما رو روی یه ابر گذاشت منم خیلی نگران بودم که از روی ابر بیفتیم که جیسون خندید و گفت: نگران نباشید این ابر ها ضخیمن عینه یه پارچه.

جک: وقته غذاه من خیلی گرسنمه.

منم گفتم: ای شکمو.

جک: غذا چیه؟

گفتم: مرغ توی فر.

جیسون به من نگاه کرد و گفت: دستپخت خودته؟

گفتم: اره.

جیسون: پس خوشمزه اس.

نشستیم روی ابر و غذا رو خوردیم بعد از تموم شدن غذا جیسون گفت: بهبه خیلی خوشمزه بود واقعا دستپختت حرف نداره غذا عالی بود.

منم لپام از خجالت قرمز شده بود گفتم: ممنون حالا انقد تعریف نکنید.

جیسون فهمید که خجالت میکشم لبخند زد و گفت: باشه.

بازم رفتیم میون آسمون انقد رفتیم بالا که من گفتم: به فضا نرسیم.

جیسون: نه بابا الان میرسیم به یه شهر.(ببخشید از نه بابا استفاده کردم)

که بعد از چند دقیقه به یه جای سبز رسیدیم.

جیسون: همین جاست.

گفتم: خیلی سبزه باورم نمیشه توی آسمون یعنی این شکلیه.

جیسون: اره کلی شهر اینجا وجود داره‌.

که یهو قیافیه ای جیسون تغییر کرد ریش و سبیل در آورد و موهاش بلند شد و گفت: اوه نه.

جک: موهات شبیه کسایی که جنگجو هستند.

جیسون: یعنی خیلی زشت شدم؟

گفتم: نه بدک نیستی.

جیسون: خوبه.

گفتم: حالا بریم جلوتر.

همینجوری رفتیم تا به یه سرباز رسیدم که گفت: مجوز ورود لطفاً.

جیسون: من دارم.

که یه چیزی در آورد داد به سرباز.

سرباز: خوبه میتونید برید.

بعد از اینکه وارد شهر شدیم از جیسون پرسیدم: مجوز ورود از کجا داشتی؟

جیسون: من واسه همه چیز یه راه حل دارم.

گفتم: حالا پدر و مادر این تخمو از کجا پیدا کنیم؟

جیسون: بیشتر فرشته ها توی این شهرن.

گفتم: وقتی خودت میگی اینجا کلی فرشته اس به نظرت بین این همه فرشته پدر و مادرش کدوم فرشتن؟

جیسون: آگهی میزنیم که یه تخم گم شده.

گفتم: فکر نمیکنم فکر خوبی باشه.

جیسون: حالا امتحانش ضرری نداره.

همینجوری راه رفتیم که رسیدیم به یه مسافرخونه جیسون نگامون کرده گفت: بهتره بریم استحراحت.

گفتم: فکر خوبیه.

رفتیم مسافرخونه و اونجا جیسون یه چندتا کاغذم گرفت تا نقاشیه تخم رو بکشه.

جیسون: اتاق داد بهمون.

رفتیم توی اتاقمون اونجا تخمو گذاشتم روی میز و جک و ویانا هم رفتن خوابیدن جیسونم دست به کار شد و شروع به کشیدنه نقاشی کرد کارش که تموم شد گفت: به نظرت خوب کشیدمش؟

نگاهی به نقاشی کردمو گفتم: بدک نیست یکم دیگه روش کار کنی بهتر میشه ولی همینم خوبه.

جیسون: خوبه خوشت اومد.

گفتم: یه چیزی میتوتم بگم؟

جیسون: حتماً.

گفتم: این شهر خیلی قشنگه و زیباست ولی حس عجیبی بهش دارم.

جیسون: چه حس عجیبی؟

گفتم: احساس میکنم این شهر پر از رازه.

جیسون: منم همین فکرو میکنم عزیزم ولی خب کاری نمیشه کرد.

با تعجب گفتم: عزیزم؟

جیسون: تو عزیزمی.

که یهو چشای جیسون قرمز شد و نزدیک من شد و با صدای عجیب گفت: خونتو میخوام من نیاز به یه ناجی دارم که دستمو چنگ انداخت و دستم زخمی شد بلند شدم رفتم اون ور اتاق چوب رو برداشتمو زدم توی سر جیسون جیسون بیهوش شد منم گفتم: چش شد یهو.

جیسونو با طناب بستمش به میز خودمم رفتم خوابیدم.


صبح


بلند شدمو مسواکمو زدم و رفتم تا جیسونو از طناب در بیارم که با تعجب دیدم نیست باورم نمیشد یعنی کجا رفته بود؟ مگه جای دیگه ای هم داره؟ از این حرفا گذشتمو صبحونه رو آماده کردم و گذاشتم سر میز و خودمم رفتم دنبال جیسون بگردم از خونه زدم بیرونو شهر خیلی شلوغ بود حتی خودمم نمیدونستم کجا برم که جیسونو پیدا کنم همینجوری داشتم راه میرفتم که احساس کردم یه نفر دنبالم که یهو یه نفر منو کشید داخل خانه ای خودش و گفت: اونا دنبالتن.

گفتم: اولن که خودت کی هستی؟ دومن که اونا کین؟

اون گفت: من یه دوستم که میخوام بهت کمکم کنم اونا هم انجمن سایه هان.

پرسیدم: انجمن سایه ها؟

گفت: اره شیطان اونارو میفرسته.

گفتم: یعنی همش کار این شیطانه.

گفت: میدونستی کسی تا حالا شیطانو ندیده حتی نزدیک ترین کساش.

گفتم: مگه میشه؟

گفت: اوهوم کسی نمیدونه چه شکلیه.

دوباره یادم اومد چهره ای اون مردو که توی خواب دیدم که خودشو شیطان معرفی کرد.

از این فکرا گذشتمو و از اون دختر پرسیدم: اسمت چیه؟

گفت: تارا اسم خودت؟

گفتم: میا چند سالته؟

گفت: ۱۵ تو چند سالته؟

گفتم: ۱۸.

مشر*ب رو گرفتو داد دستم و گفت: مشر*ب میخوری؟

لبخند زدمو گفتم: حتماً.

مشر*ب رو گرفتمو خوردم.

گفتم:‌ میشه بپرسم این اطلاعات از کجا آوردی؟

تارا لبخند زد و گفت: من از بچگی اینجا زندگی کردم تموم راز ها رو میدونم.

گفتم: پدر و مادرت کجان؟

تارا: نمیخوام راجبه این مسئله حرف بزنم.

گفتم: هر جور مایلی.

رفتمو کنارش نشستم اونم کلاه شو در آورد و موهای پر کلاغیشو دیدم که دم اسبی بسته بود نگاهی به چشای بنفشش کردم و گفتم: من تا حالا چشای این رنگی ندیدم خیلی چشات قشنگن.

تارا به چشای من نگاه کرد و گفت: چشای توام آبین.

گفتم: اوهوم.

تارا: چه کمکی از دستم بر میاد؟

یه فکری به سرم زد و گفتم: گوی جادویی داری؟

تارا: اره واسه چی میخوای؟

گفتم: دنباله یه نفرم.

تارا: خیلی خب الان میارم.

بعدشم آورد و داد دستم منم به گوی یه دستی زدم و اتفاقه خاصی نیفتاد.

گفتم: چرا کار نکرد.

تارا: خودمم نمیدونم من که ازش استفاده ای نکردم.

گفتم: جادوگری نمیشناسی؟

تارا: یه نفرو میشناسم ولی قدرته زیادی نداره.

گفتم: اشکال نداره.

و با هم راه افتادیم تا به جادوگر برسیم.

منو تارا رفتیم تا به یه ساختمون باکلاس  رسیدیم من با تعجب به ساختمون نگاه میکردم که تارا گفت: از چی تعجب کردی؟

گفتم: یعنی جادوگر توی این ساختمونه؟

تارا: اره پس قراره کجا باشه؟

گفتم: آخه خیلی با کلاسه.

تارا: صاحب ساختمونم خودشه تازه.

گفتم: دیگه بهتر.

رسیدیمو تارا زنگ ساختمونو زد یکی با صدای ضعیفی گفت: شما؟

تارا: منم تارا با دوستم.

گفتم: مگه تو رو میشناسه؟

تارا: چند باری پیشش رفتم.

رفتیم داخل آسانسور رو طبقه ای ۱۲ رو زدیم یعنی آخرین طبقه رسیدیمو تارا گفت: سریع باید بریم آخرین اتاق.

گفتم: باشه.

سریع رفتیم آخرین اتاق که خیلیم تاریک بود جادوگر درو باز کرد و گفت: بیاید داخل خونه.

تارا: سلام جادوگر سیاه.

جادوگر: خوش اومدید چه کمکی از دستم بر میاد؟

تارا: طلسم مکان یاب واسمون انجام میدی؟

جادوگر: وظیفمه.

جادوگر یه گوی رو آورد و گفت: کسی که میخواد دنبال اون شخص بگرده خونشو بریزه.

منم چاقو رو گرفتمو دستمو بریدم و ریختم روی گوی که یه چیزای نشون داد جادوگر گوی رو گرفتو گفت: که اینطور.

گفتم: چی شده؟

جادوگر: نگران نباش اتفاقی نیفتاده فقط دوستت رفته سرزمین آتشفشان.

گفتم: سرزمین آتشفشان کجاست؟

تارا: میخوای برسونمت؟

گفتم: بلدی؟

تارا: معلومه.

یهو گوشیم زنگ خورد و از جیبه پالتوم در آوردمش و دیدم جکه جواب دادم: الو سلام.

جک: کجایی؟

گفتم: فعلاً نمیتونم خونه بیام شما مراقب تخم باشید.

جک: خیلی خب باشه.

بعدش قطع کردم و تارا گفت: تخم چی؟

گفتم: تخم فرشته، داریم دنبال پدر و مادر تخم میگردیم.

تارا: حس نکردی انجمن سایه ها دنبال اون تخمن.

گفتم: مگه یک تخم چقدر ارزش داره.

تارا: تو نمیدونی.

گفتم: چیو؟

تارا: ولش کن.

جادوگر: میشه منم توی سفر همراهیتون کنم؟

تارا: شما رو که ما نیاز داریم.

گفتم: میشه سریع تر حرکت کنیم؟

تارا: چقدر عجله داری.

گفتم: دنبال دوستم داریم میریمااا.

تارا: الان حرکت میکنیم دیگه.

جادوگر: سوار ماشین پر سرعت من بشید.

تارا: پس حله.

رفتیم سوار ماشین جادوگر شدیم.

جادوگر: محکم بشنید چون میخوام با سرعت خیلی بالا برم.

که جادوگر ماشینو به حرکت در آورد و سرعتش خیلی بالا بود حتی از موتور منم سرعتش بالا تر بود و گفتم: آهای جادوگر خیلی داری سریع حرکت میکنی.

تارا: هیجانش به همون سرعته.

جادوگر: مگه نمیخوای سریع به دوستت برسی؟

گفتم: البته که میخوام.

جادوگر: پس باید بزاری با همین سرعت برم.

گفتم: آه.

تا وقتی رسیدیم یه صلیب توی دستم بود و دعا میکردم که تصادف نکنیم.

جادوگر: چت شده دختر؟

گفتم: میخوای قلبت پاک بشه؟

جادوگر: مهم نیست.

گفتم: حالا تو این صلیبو بگیر ببین چه حس خوبی بهت میده.

جادوگر صلیبو از دستم گرفتو به گردنش انداخت و گفت: اینم صلیب خیالت راحت شد؟

گفتم: اره حالا ما توی سرزمین آتشفشانیم؟

جادوگر: اره اینجا همونجاست.

گفتم: پس یعنی دوستم اینجاست؟

جادوگر: اره.

بعدش منو و تارا و جادوگر رفتیم‌ وسط شهر ولی هر چی جلوتر میرفتیم گرمتر میشد گفتم: چقدر گرمه واییی.

جادوگر: تحمل کن بخاطر دوستت.

گفتم: چرا جیسون باید اینجا باشه آخه؟

جادوگر: دوسته توعه.

گفتم: کی میرسیم مردم از گرما.

جادوگر: یک دقیقه خفهشو ببینم دوستت کجاست.

گفتم: آهایی جادوگر درست حرف بزن با من.

جادوگر: چی میگی واسه خودت؟

که جادوگر با سرعت زیاد اومد سمتمو قلبمو در آورد و تهدید کرد: یه بار دیگه اینجوری حرف بزنی قسم میخورم قلبتو توی دستام له میکنم.

گفتم: باشه باشه حالا قلبمو بزار سر جاش.

جادوگر قلبمو گذاشت سر جاشو به راه خودش ادامه داد تارا اومد نزدیکمو گفت: چرا اینطوری کردی؟

گفتم: خب چیکار کنم وقتی گرمه.

تارا: خب غر نزن تا جادوگر کاری نکنه.

گفتم: باشه بابا.

نزدیک به کوه آتشفشان شدیم که جادوگر گفت: دوستت توی این کوه.

گفتم: برام سواله که چرا دوستم باید توی این کوه باشه؟

جادوگر: بعدا میفهمیم.

رفتیم توی کوه آتشفشان من داشتم از گرما میمردم و گفتم: گرمه.

هم جادوگر و هم تارا منو نگاه کردن منم گفتم: ببخشید.

داشتیم همین طور در و اطرافمون نگاه میکردیم که تارا یهو گفت: نگاه کنید انگار یه مرد اونجا افتاده.

نزدیک اون مرد شدیمو فهمیدم جیسونه.

داد زدمو گفتم: جیسون بلند شو لطفاً.

جیسون بیهوش شده بود.

جادوگر: هی پسر جون سریع بلند شو.

بازم هیچ اتفاقی نیفتاد.

با صدای بلند تری گفتم: جیسون همه بهت احتیاج دارن.

که چشای جیسون آروم باز شد و گفت: خوشحالم که تو رو میبینم میا.

جادوگر کمک کرد تا جیسونو بلندش کنم که یهو از زیر آتشفشان چندتا غول آتیشین بیرون اومدن.

جادوگر: لعنتیا.

یکی از غول ها گفت: این پسرو نمیزاریم ببرین.

گفتم: چرا؟

غول: باید این جادوگر ما رو انسان کنه.

جادوگر: آخه..

غول وسط حرفش پرید: یا انجام میدی یا این پسرو نمیبرین.

جادوگر: باشه انجام میدم.

جادگر کتاب جادو رو گرفتو یه طلسمی خوند و غول ها تبدیل شدن به انسان.

غول: ازتون خیلی ممنونم اگه شما ها نبودید ما همینجوری غول میموندیم.

بعدشم از کوه آتشفشان خارج شدیمو به سمت ماشین جادوگر حرکت کردیم.

سریع رسیدیم به ماشین جادوگر که تارا جلو نشست منو جیسونم عقب نشستیم جادوگر دوباره با همون سرعت ماشینو به حرکت در آورد.

صورتمو سمت جیسون کردمو گفتم: تو چت شد یهو؟

جیسون: منظورت اون شبه؟

گفتم: اره.

جیسون: ببین میا ما تازه اول بدبختیمونه.

گفتم: مگه قرار اتفاق های بیشتری بیوفته؟

جیسون: اره مخصوصاً وقتی که انجمن سایه دنبالمون باشه.

گفتم: از ما چی میخوان واقعاً؟

جیسون: بعدا میفهمیم.

گفتم: حالا پدر و مادر تخم رو از کجا پیدا کنیم؟

جیسون: ما باید هر چی سریعتر از این آسمون بریم این جا دیگه جای موندن نیست.

همینجوری داشتم به حرفای جیسون گوش میکردم که گوشیم زنگ خورد.

تارا: چقدر زنگ خور داری.

دیدم که جکه جوابشو دادم.

جک: الو سلام.

گفتم: سلام چیزی شده؟

جک: این تخم داره میشکنه.

گفتم: شاید بچه داره به دنیا میاد.

جک: اره فکر کنم بچه داره به دنیا میاد به نظرت چیکار کنیم؟

گفتم: یه کاریش کن، منو جیسون داریم میرسیم.

جک: باشه باشه.

بعدشم قطع کردم.

جیسون: چیزی شده؟

گفتم: بچه داره به دنیا میاد.

جیسون: وای نه بدبخت شدیم.

گفتم: چرا؟

جیسون: انجمن سایه دنبال اون تخمه.

گفتم: وای خدااا این انجمن سایه دنبال همه چیزه.

جیسون: این انجمن خیلی قویه.

بعدشم رسیدیم به مسافرخونه.

جادوگر: خب رسیدیم.

منو جیسون از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل مسافرخونه بعدشم رفتیم توی اتاقمون جک اومد سمتمو بغلم کرد و گفت: خوب شد اومدی بهت نیاز داشتیم.

تخم ترک برداشته بود و داشت تکون میخورد جیسون دستی به تخم کشید و گفت: داره به دنیا میاد.

تخم شکست و یه دست کوچولو ازش بیرون اومد و بعدشم یه پای کوچولو بیرون اومد که شبیه نوزاد بود از جیسون پرسیدم: بچه های فرشته شبیه نوزاده ها هستند؟

جیسون: خودشونم شبیه انسان ها هستند فقط دوتا شاخ و دوتا بال دارن و خیلی سفیدن.

بعدش نوزاد کامل از تخم اومد بیرون.

ویانا: چقدر مظلومه.

جیسون نزدیک نوزاد رفتو بغلش کرد بعدشم یه پارچه آورد و به دور نوزاد پیچوند.

ازش پرسیدم: بچه پسره یا دختر؟

گفت: پسره.

جک: اسمشو چی بزاریم؟

جیسون: مگه خودش پدر و مادر نداره؟

جک: خب پدر و مادرشو که نمیدونیم کجان.

جیسون: خب نمیدونیم کجان قرار نیست که واسه بچشون اسم بزاریم.

ویانا: کوچولو صداش کنیم چطوره؟

جیسون با بی حوصلگی جواب داد: آه باشه.

به جیسون گفتم: مثل اینکه خیلی از بچه خوشت میاد.

جیسون: کی از بچه بدش میاد؟

خندیدمو گفتم: اره واقعاً کی بدش میاد.

که یه صدایی از گوشیه جیسون اومد جیسون گوشی رو برداشت نگاهی کرد و گفت: یه بدبختیه دیگه ای داریم.

گفتم: دوباره چی شده؟

جیسون خندید و گفت: یه فرشته قرار فردا بیاد این دور و اطراف از دوست های قدیمیه منم هست.

خندیدمو گفتم: بی مزه.

جیسون به جک و ویانا نگاه کرد و گفت: شما نمیخواید بچه رو بخوابونید؟

هم جک هم ویانا هر دو بچه رو گرفتنو بردنش تا بخوابوننش.

جیسون: حالا تنها موندیم چیکار کنیم؟

گفتم: بریم دور دور؟

جیسون: هر چی شما بگید.

منو جیسون از خونه بیرون زدیم.

جیسون: چقدر هوا خوبه.

گفتم: اره خیلی.

بعدش نگاهی به من کرد و گفت: تو خیلی زیبایی.

لبخند زدمو گفتم: نمیخوای بگی؟

جیسون با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چیو؟

گفتم: چه راهی وجود داره که شیطان رو شکست بدیم؟

جیسون: راستش خودت باید شکستش بدی.

گفتم: من که چیزی بلد نیستم فقط شمشیر زنیو تیراندازی بلدم.

جیسون: همونم خوبه.

گفتم: یعنی با شمشیر شکستش بدم؟

جیسون: میتونی از نیروی روشنایتم استفاده کنی.

گفتم: من نیروی روشنایی دارم؟

جیسون: اوه البته که داری.

که میخواستم چیزی بگم که جیسون دستشو گذاشت روی دهنمو و گفت: هیس اونا دنبالمونن.

آروم گفتم: لعنتیا همه جا هستند.

جیسون: باید تظاهر کنیم که ندیدمشون.

گفتم: یه چیزی بگم بهم میگی؟

جیسون: تو فقط بگو.

گفتم: میشه از زندگیت بگی؟

جیسون: باشه از اول زندگیم برات میگم.

داستان جیسون(از زبان خود جیسون)


مثل همیشه داشتم از مدرسه برمیگشتم که برادر بزرگترم یعنی جان اومد دنبالم منم ذوق کردمو سوار ماشینش شدم.

جان: امروز چیکارا کردی؟

گفتم: هیچی مثل همیشه درس خوندم.

جان: آفرین پسر.

وقتی رسیدیم خونه پدر درو وا کرد پدر یه اخم بزرگ کرده مثل اینکه از چیزی عصبانی بود که جان پرسید: چیزی شده؟

که پدر سیلیه محکمی زدش.

جان با گریه گفت: پدر مگه من چیکار کردم؟

منم خیره شده بودم بهشون.

پدر: چند بار بهت گفتم زمین نرو؟

جان: خب من عاشق یه زمینی شدم.

پدر: زمینیا یه مشت آشغالن.

جان: ولی اون دختر خیلی زیباست.

پدر نگاهی به من کرد و گفت: این بچه ام اگه عاشقه یه زمینی بشه چی؟

جان: زمینیا انقدر ها هم بد نیستن.

پدر: زندگی تو به من ربطی نداره.

منم خیلی دلم میخواست برم زمین بعد از اونموقع چند سال گذشتو من بزرگ شدم گاهی اوقات منو برادر بزرگم میرفتیم شکار حیوانات آسمونی که یه روز یه سایه ای میونه ابر ها دیدیم و رفتیم سمتش ولی اون همینجوری حرکت کرد و ما هم دنبالش رفتیم که به یه غار رسیدیم رفتیم توی اون غار که یه تیرکمون اومد و خورد به برادرم برادرم بیهوش شد و من نمیتونستم کاری انجام بدم واسش که یکی از پشت صدام کرد: جیسون.

برگشتمو دیدم یه سایه اس گفتم: تو کی هستی؟

گفت: عضوی از انجمن سایه ها.

گفتم: انجمن سایه ها چه کوفتیه؟

گفت: اگه میخوای برادرتو نجات بدی باید عضوی از ما بشی.

گفتم: به هیچ وج.

گفت: پس برادرتو میبرم.

که خودمم نفهمیدم برادرمو کی بردن و از اون به بعد تنها بودم پدرمم منو ول کرد.


زمان حال


رو به جیسون کردمو گفتم: داستانتو خلاصه کردی؟

جیسون: خب اره.

گفتم: یعنی برادرت عضو از سایه ها شده؟

جیسون: خودمم نمیدونم ولی امیدوارم هر جا که باشه سالم باشه.

گفتم: منم امیدوارم.

جیسون: تو نمیخوای داستانتو بگی؟

گفتم: خودت میدونی دیگه.

جیسون: اره ولی نظریه ای نداری که پدرت چرا ولت کرده؟

گفتم: خب چون عاشق زنت بود.

جیسون: شایدم یه مشکل دیگه ای داشته که تو مادرتو ول کرده.

گفتم: اون منو مادرمو دوست نداشته.

جیسون: هر جور خودت فکر میکنی.

جیسون از جیب شلوارش یه سیگار در آورد و با فندک روشنش کرد و کشیدش.

گفتم: سیگار میکشی؟

جیسون: مشکل داری؟

گفتم: نه هر کاری دلت میخواد کن.

جیسون: تو واقعاً دختر خوبی هستی.

گفتم: از چه نظر؟

جیسون: از همه نظر.

گفتم: بخاطر اینکه میزارم سیگار بکشی؟

جیسون خندید و گفت: نه بابا تو بهترین دختریی که تا حالا دیدم.

تا میخواستم چیزی بگم فهمیدم که یه نفر خیلی نزدیکمونه آروم به جیسون گفتم: به نظرت زیاد نزدیکمون نشده؟

جیسون: اره الان میزنمش.

جیسون برگشتو یک دونه با مشت زد به صورتش اون افتاد و جیسون شروع کرد به لگد زدن بهش.

جیسون: یالا بگو جان کجاست؟

سایه: باور کن نمیشناسمش.

جیسون: نمیدونی پس.

جیسون سایه رو گرفتو گذاشت روی دوشش و گفت: اینو با خودمون میبریم.

گفتم: خیلی خب.


‌‌‌           صبح


از خواب بیدار شدمو بچه رو بردم حموم بعدش که اومدم صدای داد و بیداد جیسون میومد.

جیسون: میگی کجاست یا نه؟

سایه: باور کن چیزی نمیدونم.

رفتم توی اتاق جیسونو دیدم سایه رو به صندلی بسته و داره ازش حرف میکشه.

جیسون: خوب شد اومدی.

گفتم: داری شکنجه اش میکنی؟

جیسون: خب چی بگم؟

گفتم: ول کن این بدبختو.

جیسون: نه نه اون عضوی از انجمن سایه هاست.

گفتم: خب شاید چیزی ندونه.

جیسون: مگه میشه این خودش جزئی از افراد مهمه.

گفتم: نه مطمئنم این پسر چیزی نمیدونه.

جیسون: چرا ازش دفاع میکنی؟

گفتم: دفاع نمیکنم راست میگم حتماً بخاطر پولی چیزی بوده.

جیسون: آه.

گفتم: میزاری باهاش تنها حرف بزنم؟

جیسون: باشه.

جیسون رفته و منو اون پسر تنها موندیم ازش پرسیدم: بخاطر چی عضو انجمن سایه ها شدی؟

سایه: بخاطر پدرم.

گفتم: پدرت؟

سایه: اره چون پولی نداشتم پدرمو درمان کنم بعدشم بهم پیشنهاد دادن که اگه دوست داری پدرت درمان بشه باید عضوی از ما بشی.

گفتم: که اینطور.

سایه: میخوام یه چیزیو بهتون بگم.

گفتم: چی؟

سایه: که شیطان دنبالتون میگرده تا شما رو بکشه باید هر چی سریعتر از اینجا برید.

گفتم: راست میگی؟

سایه: باور کنید راست میگم دروغی ندارم که بگم.

بهش نگاه کردمو و از اتاق بیرون رفتم.

رفتم بیرونو جیسون ازم پرسید: چی گفت؟

گفتم: شیطان دنبالمه.

جیسون: از کجا مطمئنی پسره راست گفته باشه؟

گفتم: بهش اعتماد دارم.

جیسون: به من انقدر اعتماد داری که به اون پسره داری؟

گفتم: به توام اعتماد دارم.

جیسون: ثابت کن؟

داد زدمو گفتم: گیرم به اون پسره اعتماد داشته باشه به تو چی میرسه جی؟( جی اسم مخفف جیسون)

جیسون: گفته بودم چقدر دوستت دارم؟

آهی کشیدمو گفتم: منم دوستت دارم ولی باید به این پسره اعتماد کنم.

جیسون: انقدر ساده نباش.

با خودم فکر کردمو گفتم: من از اینجا میرم.

جیسون: چی؟

گفتم: میخوای واضح تر بگم؟(کنایه)

جیسون: تو چت شده؟ تو اینجوری نبودی.

گفتم: من چیزیم نشده مثل اینکه تو چیزیت شده.

جیسون: تو دورانی پی ام اسی مگه؟

نگاهی بهش کردمو گفتم: بس کن.

جیسون: میخوای از اینجا بری؟ خب برو ولی اگه میخوای بری یه ناهار درست کن بعدش برو چون من خیلی گرسنمه.

گفتم: بچه هارو هم میبرم ولی تو یه قولی بده.

جیسون: چه قولی؟

گفتم: اینکه هر موقع پدر و مادر تخم رو پیدا کردی برگردی.

جیسون: هر چی شما بگید.

که یهو جک اومد و گفت: بچه بچه.

جیسون: بچه چی؟

جک: بچه بالا آورد.

جیسون: اینکه چیزی نیست چی دادی بهش؟

جک: شیر خشک.

جیسون صورتشو طرف من کردو گفت: اگه دوست داری سریع برید ناهارو درست کن.

جک نگاهی به من کرد و گفت: قراره بریم؟

گفتم: اره.

جک: باشه.

فهمیدم که جک ناراحت شده بهش گفتم: کوچولو هم به خانواده اش میرسه ناراحت نباش.

جک: حالا منو ویانا آماده بشیم؟

گفتم: اره بعد از ظهر حرکت میکنیم‌ تا سریع به خونه برسیم.


بعد از ظهر


ویانا: من نمیام.

جیسون: بیا برو بچه.

ویانا: من پیشه کوچولو میمونم.

جیسون: بچه، خانواده ات منتظرتن.

ویانا: نمیام.

به ویانا نگاهی کردم و گفتم: اشکال نداره منو جک با هم میریم.

ویانا: باشه.

جیسون: آخه...

گفتم: اشکالی نداره جیسون، همین جا میمونه دیگه نمیشه کاری کرد.

جیسون: باشه فقط اینکه مراقب خودتون باشید.

گفتم: توام مراقب خودت باش.

منو جک حرکت کردیم توی راه هیچ حرفی نزدیم وقتی میخواستیم از ابر ها بیایم پایین یه مرد اومد نزدیکمون و دستبند زد منو منم محکم گفتم: چیکار میکنی مرتیکه؟

مرد: پلیس اینجام.

گفتم: من جرمی نکردم.

مرد: تو مگه میا میلز نیستی؟

گفتم: هستم.

مرد: همونی که با مجوز دروغین اومد توی شهر ما.

فهمیدم که جیسون مجوز دروغین داده.

مرد: همدستت آقای جیسون پورتر کجاست؟

گفتم: من نمیدونم.

جک عقب تر بود اومد و گفت: چی شده؟

رو به جک کردمو گفتم: جک تو برو خونه.

مرد منو سوار ابر کرد خودشم روی ابر بود.

گفتم: منو کجا میبری؟

مرد: یه راست میری بازداشتگاه تا تکلیفتو مشخص کنیم.

گفتم: من بیگناهم.

مرد: همه اولش اینو میگن ولی با شکنجه همه چی حل میشه.

که بعدش رسیدیم یه جای بود شبیه سازمان سیاه ولی خیلی بزرگتر با خودم‌ گفتم: یعنی اینجاست.

مرد: چیزی گفتی؟

گفتم: نه نه.

منو بردن داخلو صدای جیغ همش میومد بوی خونم میومد داد زدم گفتم: اینجا چه کوفتیه؟

مرد: ساکت شو.

منو برد و انداخت توی یکی از سلول ها که خیلی تاریک بود انگار یه نفر دیگه هم توی این سلول بود نزدیک تر رفتمو دیدم انگار یه نفر روی تختخواب بود.

گفتم: تو کی هستی؟

اون گفت: چقدر صدات آشناست.

گفتم: توام آشنایی.

اون دختر گفت: میا؟

گفتم: ماریسا؟

گفت: میا واقعاً خودتی؟

گفتم: نه پس روحشم.

هم دیگرو بغل کردیم و من پرسیدم: تو اینجا چیکار میکنی؟

ماریسا: اومده بودم دنبال تو بعدش مجوز نداشتم منو انداختن زندان حالا تو بگو چرا توی آسمون؟

گفتم: بخاطر یه تخم که میخواستم برسونم به پدر و مادرش البته با جیسون و جک و ویانا.

ماریسا: این زندان خیلی خطرناکه.

گفتم: چرا؟

ماریسا: اینجا شکنجه های خیلی دردناکی میکنن.

گفتم: شکنجه کردنت؟

ماریسا: اره بدجور.

اشک توی چشام حلقه زد و گفتم: درد داری الان؟

ماریسا نگاهی به من کرد و گفت: پای چپمو از دست دادم.

خشکم زده بود نمیتونستم چیزی بگم فقط به این فکر میکردم که ماریسا الان پای چپشو از دست داده یعنی اونا باهاش چیکار کردن؟ اینجا چه زندانیه؟


به ماریسا نگاه کردمو گفتم: الان پای چپ نداری؟

ماریسا: نه.

گفتم: وایییی خیلی حس بدیه واقعاً.

ماریسا: میخوای بگم چرا قطعش کردن؟

با اینکه حس بدی میگرفتم از اینکه پای یه نفر قطع بشه ولی گفتم تعریف کنه.

ماریسا: خب اولش که منو آوردن انقدر با چوب زدن تا اینکه همه جام زخمی شد بعدشم از من پرسیدن که میا میلز کجاست منم خب نمیدونستم کجایی چیزی نگفتم البته اگه میدونستمم کجایی چیزی نمیگفتم بعدش گفتن که جرم کسی که‌ دوستشو لو نده اینه که پاش قطع بشه محکم گرفتن منو تبر آوردن و...

با حال بد گفتم: بسه.

ماریسا: تو نمیتونی درک کنی منو تو اصن پات قطع نشده بفهمی پا نداشتن چقدر سخته.

بعدش ماریسا بغض کرد و سرشو گذاشت رو شونم منم بهش گفتم: آروم باش عزیزم.

ماریسا اشکش در اومد و روی شونم گریه میکرد منم احساساتی شدمو اشکم در اومد با دستم اشک ماریسا رو پاک کردمو گفتم: گریه نکن همه چی درست میشه پاتم هر جور شده میسازیم.

ماریسا: میسازی؟

گفتم: اره جیسون میسازتش حالا هم ناراحتی نکن دیگه ناراحت میشم.

ماریسا: تو خیلی مهربونی.

در سلول باز شد یه نفر با صدای خشن گفت: میا میلز بیاد.

ماریسا نگاهی ناراحت کننده ای به من کرد انگار که قرار شکنجه های خیلی بدی منو کنن حتی خودمم خبر نداشتم که در انتظارم چیه؟ منو بردن به یه اتاقی که شبیه اتاق بازجویی بود دوتا صندلی داشت  یه نفر که صورتشو با کلاه پوشانده بود نشسته بود منم روی صندلی نشستم اون مرد کلاشو در آورد و تعجب کردم این اینجا میکرد؟

مرد: تعجب کردی؟

گفتم: نمیتونه کار تو باشه نه نه امکانش اصلاً نیست تو اینکارو کرده باشی.

مرد پوزخنده زد و گفت: مثل اینکه خیلی به من اعتماد داشتی.

گفتم: اما ریک تو سرهنگ بودی.(ریک پدر خوانده ای میا و پدر جک)

ریک: رئیس این ندامتگام.

گفتم: تو به من موتور سواری یاد دادی تو عین پدر واسم بودی اما چرا اینطوری کردی؟

ریک: من خودم یه گونه ای کمیابم.

با خودم فکر کردمو گفتم: نه یعنی جک هم...

ریک: البته که هست اونم به زودی قراره بالدار بشه.

بعدشم بطری آبو گرفتو ریخت توی لیوان تا میخواست آبو بخوره به من نگاه کرد و گفت: تشنه ای؟

چیزی نگفتم چون هنوز توی شوک بودم ریک بلند شد و لیوان آبو زد توی سرمو لیوان شکست منم محکم گفتم: آییییی.

ریک منو گرفتو چسبوند به دیوار و آروم گفت: از اولشم مادرتو نمیخواستم خودتو میخواستم خوشگله.

از حرفاش حالم بهم میخورد چون حرفاش همش با هو*س بود منی که فکر میکنم این مرد چقدر مهربون باشه ولی نبود.

ریک: نمیخوای بدن قشنگتو به من نشون بدی؟

با عصبانیت گفتم: مرتیکه ای...

ریک با لبخند گفت: چی؟ چرا ادامه نمیدی؟

گفتم: مرتیکه تو از سن بابای ماریسا هم جلو زدی بعد توقع داری باهات...لعنت.

ریک: پس تو با سنم مشکل داری؟ تو بدن ورزشکاریمو ندیدی اگه میدیدی اینجوری نمیگفتی.

گفتم: بس کن لعنتی حاضرم شکنجم کنید ولی با تو نباشم.( این ریک خیلی بی ادبه باوا)

ریک: زبونتم دراز شده که.

بعدشم ریک دستشو برد لای موهامو گفت: موهاتم خیلی زیبان آها راستی بهت نگفتم اینجا دوربین داره اگه دوربین نداشت باهم بازی میکردیم.

گفتم: اشتباه کردم که تورو به عنوان پدرم انتخاب کردم.

ریک به حرفم توجه نکرد و نگهبان رو خبر کرد و گفت: الان ساعت ۸ ساعت ۱۲ شب میای پیشم.

نگهبان اومد و گفت: بله قربان؟

ریک: این دخترو ساعت ۱۲ شب بیار پیشم الانم ببرش.

نگهبان اومد و منو برد توی سلولم ماریسا با این پاش اومد نزدیکمو گفت: چیزیت که نشد.

گفتم: بجاش یه چیزه‌ بدتری فهمیدم.

ماریسا: چیه خب؟

گفتم: پدر خوانده ام رئیسه این ندامتگاه.

ماریسا با تعجب نگام کرد و با لکنت گفت: آآ..قای ر..یک؟

گفتم: آره اون میخواد امشب باهام...

ماریسا: چی؟ امشب یعنی قراره باهاش باشی؟

گفتم: به نظرت چیکار میتونم کنم؟ ها؟ به نظرت میتونیم توی این چند ساعت از اینجا فرار کنیم؟

ماریسا: نمیدونم نمیدونم.

خسته بودمو به ماریسا گفتم: میتونم روی تخت بخوابم؟

ماریسا: البته.


ساعت ۱۲ شب


سلول باز شد نگهبان گفت: میا میلز سریع اتاق رئیس ماریسا هم بیاد.

تعجب کردم چرا ماریسا بیاد نفس عمقی کشیدمو دست ماریسا رو گرفتمو بلندش کردم و دست ماریسا رو دور گردنم کردم از سلول که بیرون رفتیم نگهبان کلاشو در آورد و گفت: بهبه خانومه میا.

صورتمو طرف نگهبان کردم خیلی ذوق کردم.

گفتم: جیسون.

جیسون: هیس یواش الان میشنون همه.

گفتم: از کجا خبر دار شدی؟

جیسون: به کمک برادرت.

گفتم: خیلی از دیدینت خوشحالم.

جیسون: حالا انقدر طولش ندیم ماریسا رو بده بغلم.

جیسون ماریسا رو گرفت توی بغلشو رفتیم.

گفتم: راه فرارو بلدی؟

جیسون: آره تازه همه نگهبان ها رو با غذای که درست کردی بیهوش کردم.

گفتم: با غذای که من درست کردم؟

جیسون خندید و گفت: آخ ببخشید.

همینجوری رفتیم تا به ای پله رسیدیم.

جیسون: با این میریم بالا.

منم چون توی سلول گوشیمو جا گذاشته بودم گفتم: جیسون شما برید من میرم گوشیمو بیارم گوشیمو جا گذاشتم توی سلول.

جیسون: سریع بیا تا این رئیس ندامتگاه نیومده.

بدو بدو رفتم که به سلول برسم اما یهو یکی از پشت سر موهامو کشید.

ریک: دختر جون کجا با این عجله؟

داد زدمو گفتم: ولم کن.

ریک: نه تورو واسه گروگان میخوام.

منو برد طبقه ای دومه ندامتگاه که جیسون ماریسا بودند.

جیسون زیر لب گفت: لعنتی.

ریک: ها؟ چیه؟ نگاه میکنی.

جیسون به من چشمک زد منم منظورشو گرفتمو با آرنج زدم توی صورته ریک.

ریک: آخ.

جیسون: باید این ندامتگاه رو آتیش بزنیم.

از ندامتگاه رفتیم بیرونو جیسون نفت ها رو ریخت دور و بر ندامتگاه و با کبریت آتیش زد و ندامتگاه سوخت.

گفتم: بالاخره ریک و کشتیم.

جیسون: لعنت به این پدر خوانده ها.

ماریسا: کسی هست اصلاً به من توجه کنه؟

جیسون: پای چپت قطع شده؟

ماریسا: آره مگه نمیبینی؟

جیسون: با بزرگترت درست حرف بزن.

میا: بسه دیگه الان وقته اینکارا نیست باید بریم مسافرخونه فردا هم بریم لندن.

جیسون: حله.

جیسون ماریسا رو بغل کرد و با هم حرکت کردیم تا مسافرخونه سکوت کردیم و هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد تا اینکه رسیدیم.

گفتم: من خیلی خسته ام.

ماریسا: منم همینطور.

رفتیم توی مسافرخونه و تا رسیدیم از خستگی خوابیدیم.


صبح


با یه صدایی از خواب بیدار شدم مسواکمم زدم و رفتم تا ببین این صدا ها توی اتاق جیسون چیه نزدیکه در اتاقش شدمو در زدم.

جیسون: بیا تو.

در و باز کردمو رفتم توی اتاقشو ازش پرسیدم: داری دنبال چی میگردی؟

جیسون: پای مصنوعی.

لبخند زدمو گفتم: پس ماریسا رو دوسته خودت میدونی.

جیسون: نه بابا فقط دلم واسش میسوزه.

گفتم: میدونم یه ذره دوسش داری.

جیسون: شاید از ماریسا منتفر باشم ولی دوست ندارم اتفاقی واسش بیوفته.

گفتم: ولکن حالا ببینم اینجا مغازه داره؟

جیسون: مگه میشه یه شهر مغازه نداشته باشه.

گفتم: دیگه بهتر.

از اتاق جیسون بیرون اومدمو رفتم توی اتاق خودم پالتومو پوشیدمو شلوار زمستانی هم باهاش پوشیدم و از خونه زدم بیرون همینجوری که داشتم توی خیابون راه میرفتم دوباره یاد حرفای حال بهم زنه ریک افتادم از خودم حالم بهم خورد با خودم گفتم: یعنی اگه جیسون نمیومد من باهاش از اونکارا میکردم.

عوق زدمو سعی کردم فراموش کنم که چشمم به یه مغازه خورد رفتم داخلش و شیر پاکتی و نون و کیک صبحونه خریدمو برگشتم مسافرخونه.

جیسون: خوب شد اومدی میا دارم پای مصنوعی ماریسا امتحان میکنم.

جیسون: ماریسا میتونی با پای مصنوعی راه بری؟

ماریسا: سعی میکنم.

ماریسا بلند شد ولی میخواست میوفته من سریع رفتمو دستشو گرفتم.

گفتم: رفیق نمیزارم هیچوقت بیوفتی.

ماریسا: ممنون که کمکم میکنی.

گفتم: خواهش میکنم.

عصر


تا عصر منو ماریسا داشتیم تمرین میکردیم تا ماریسا بتونه راه با پای مصنوعی که بالاخره تونست راه بره.

ماریسا: این از پای قبلیمم بهتره.

گفتم: من که گفتم بهتر از اون پاه میشه واست.

ماریسا لبخند زد و گفت: این عالیه.

جیسون: من اومدم.

گفتم: خوش اومدی.

جیسون: آفرین ماریسا.

ماریسا: من باید از میا تشکر کنم‌ اون اگه نبود من نمیتونستم.

گفتم: کار شاخی که نکردم.

که گوشیم همون لحظه زنگ خورد.

جیسون: دوباره زنگ خوری هاش زیاد شد.

گوشی از جیبم بیرون آوردمو دیدم ناشناسه.

گفتم: ناشناسه.

جیسون: جواب بده.

جواب دادمو صدای یه مرد داخل گوشی پیچید.

مرد: ببین یا میای اینجا یا برادرتو میکشم.

گوشی گذاشتم زمینو گفتم: جک کجاست؟

جیسون: آخرین بار رفت بیرون.

گفتم: بدبخت شدیم.

مرد: آدرسو واست پیامک میکنم.

بعدش اون مرد قطع کرد.

جیسون: کی بود؟

گفتم: برادرمو گروگان گرفتن.

جیسون: نجاتش میدی تازه ازش آدرسم داریم.

گفتم: میدونم ولی خب استرسم دارم.

جیسون: استرس نداشته باش خودم همه چیزو حل میکنم فقط اینکه تو باید بری سر قرار منم اون دور و اطراف حواسم بهتون هست.

گفتم: امشب بری سر قرار خوبه؟

جیسون: چه بهتر.

جیسون رو به ماریسا کرد گفت: امشب مهمون داریم‌ میخوام تو تموم کارا رو کنی.

ماریسا: مهمون؟

جیسون: آره قرار یه فرشته بیاد اینجا و اون بچه ای که از تخم اومده بیرونو ببینه.

ماریسا: باشه.

ساعت ۸ شب شد و منو جیسون رفتیم به همون آدرسی که اون مرد داده بود وقتی رسیدیم اون مرد کنار ماشین وایستاده بود و جک توی ماشین بود.

مرد: آوردیش؟

ازش پرسیدم: چیو؟

مرد: کتاب رو.

گفتم: چه کتابی؟

مرد: خودتو نزن به اون راه واضح بگو اون کتاب کجاست؟

گفتم: شبی با شیطان؟

مرد: اره خودشه.

گفتم: کتابو واسه چی میخوای؟

مرد: میخوام نویسنده اش داستانمو تغییر بده.

گفتم: کتاب توی کتابخونه ای ماست.

مرد: نه امکان نداره.

گفتم: داره.

مرد: یعنی من باید برم زمین؟

گفتم: اره.

مرد: پس برادرتم میبرم با خودم چون نویسنده اس‌.‌

گفتم: برادرم نه.

مرد: اتفاقاً اون باید داستانمو تغییر بده غیر از برادرت کسی دیگه ای نیست.

گفتم: پس مراقب برادرم باش.

مرد: هستم بابا.

گفتم: برادرم تموم زندگیمه.

مرد: خودم از برادرت خوشم اومده پسر خوبیه حتی گروگان گرفتمشم چیزی نگفت.

گفتم: میدونم.

مرد: ببین من دنبال دخترم میگردم اگه برادرت داستانمو تغییر بده میتونم دخترمو ببینم.

گفتم: امیدوارم دخترتو پیدا کنی.

مرد سوار ماشین شد و گفت: خداحافظ.

گفتم: یک دقیقه وایستا.

مرد: چیزی شده؟

گفتم: میخوام برادرمو ببینم.

جک از ماشین پیاده شد و اومد نزدیکم من بهش گفتم: خودت راضی هستی بری؟

جک: اره حدقل پیشه مامان میرم.

نشستمو جک رو بغل کردمو گفتم: اگه این مرد تو رو اذیت کرد بهم زنگ بزن.

جک: اگه اذیت کنه زنگ میزنم.

گفتم: باشه پس خداحافظ.

جک: خداحافظ.

گفتم: مراقب خودت باش.

جک: توام همینطور.

بعدش جک رفتو سوار ماشین شد و مرد حرکت کرد.

جیسون از دور اومد نزدیکمو گفت: جک رو فرستادی بره؟

گفتم: اره اون مرده فقط میخواد داستانشو تغییر بده بخاطر همین به جک احتیاج داشت.

جیسون: خوبه حالا باید بریم پیشه مهمون.

چند ساعت توی راه بودیمو بعدشم رسیدیم به مسافرخونه و رفتیم توی اتاق و ماریسا مهمون داشتن حرف میزندن و ما رو دیدین پا شدن.

مهمون اومد طرف جیسونو بغلش کرد و گفت: چطوری جیسون پسر بد ای کلاس.

جیسون: خودت خوبی بچه مثبت؟

مهمون: معرفی نمیکنی؟

جیسون به من اشاره کرد و گفت: ایشون میاه دختر خوب با شخصیتیه.

بعدشم جیسون صورتشو طرف من کرد و گفت: اَم این دوستمه جیمی یه نوع فرشته اس.

قیافه ای جیمی بد نبود ولی ازش خوشم نمیومد بخاطر همین از مسافرخونه زدم بیرون.

جیسون: کجا؟

گفتم: حوصله ندارم اینجا بمونم باید برم.

جیسون: اوهوم.


رفتم در خونه ای تارا و در زدم تارا در و باز کرد گفت: بهبه میا خوش اومدی.

گفتم: سلام بلد نیستی؟

تارا: معمولاً سلام نمیدم حالا بیا تو.

رفتم توی خونشو و تارا گفت: ببخشید اینجا یکم بهم ریخته اس.

گفتم: چیکارا میکنی؟

تارا: مثل همیشه بیکار.

گفتم: تو درس نمیخونی؟

تارا: ترک تحصیل کردم.

گفتم: درس واست خوب بوداا.

تارا: یه مشت چرت و پرت درس میدن.

گفتم: هر جور خودت میدونی.

تارا: مشر*ب میخوری؟

گفتم: خوابم میاد حوصله ندارم.

تارا: روی یه تخت باهام میخوابیم؟

گفتم: مگه تختت دوتایه؟

تارا: واسه پدر و مادرم بوده.

گفتم: بد نیست؟

تارا: چه بدیی داره آخه.

بخاطر همین اون شب کنار هم خوابیدیم و صبح از خواب بیدار شدمو واسه تارا صبحونه درست کردم تارا هم تازه از خواب بیدار شد و گفت: ممنون چند وقته غذای خوب نخوردم.

گفتم: خواهش.

بعد از اینکه تارا صبحونه خورد بهش گفتم: بیرون بریم؟

تارا: اره ولی هوا بارونیه.

گفتم: مهم نیست میریم.

بعدشم بیرون رفتیمو به بازار ها سر زدیمو که تارا گفت: بازار سیاه نریم؟

گفتم: بازار سیاه چیه؟

تارا: توش جادوی سیاه و روح و جسد و قلبو اینجور چیزا میفروشن.

گفتم: خطرناکه.

تارا: نه بابا جادوگر سیاه هم اونجا جادوی سیاه میفروشه.

گفتم: بایدم بفروشه.

با تارا رفتم بازار سیاه اونجا کلی جسد بود واسه فروش آروم به تارا گفتم: برای چی اینا جسد میفروشن؟

تارا: واسه مردم.

گفتم: مردم چه استفاده ای از جسد میکنن؟

تارا: مثلا میتونن با جسد جادو انجام بدن روی آدم عادی که نمیتونن انجام بدن که پس روی جسد انجام میدن.

بعدش رسیدیم به بساطه جادوگر سیاه.

جادوگر: سلام بچه ها.

تارا: ما بچه نیستیم.

جادوگر: من از همتون بزرگترم.

تارا: اصلاً تو راست میگی حالا چی داری؟

جادوگر: جادوی سیاه که خیلی قدرتمنده.

گفتم: به نظر باحال میاد میتونم دستش بزنم.

جادوگر: اره.

تارا دستمو گرفتو گفت: بهش دست نزنه خطرناکه.

گفتم: چرا؟

تارا: جادوی سیاه کاری میکنه کله زندگیت عذاب ببینی.

گفتم: اینجا از دارک وبم بدتره.

تارا: چی هست؟

گفتم: یه سایتیه که عین بازار شماست.

تارا: عجب سایتیه.

گفتم: شما میاین زمین؟

تارا: خونه ای خودت منظورته؟

گفتم: اره میاین؟

جادوگر: اونجا میشه با سرعت زیاد رانندگی کرد؟

گفتم: نه جریمه میشی.

جادوگر: زمینتون پس بدرد من نمیخوره.

گفتم: اتفاقاً بهتر از اینجا چون میدونی حدقل اونجا همچین بازار هایی نداره.

تارا: به نظر زمین جالب میاد.

گفتم: اره چیزای خیلی باحالی داره.

جادوگر: اگه اینطوری باشه که منم میام زمین.

گفتم: اول باید واسه ماشینت گواهینامه بگیری.

جادوگر: گواهینامه چیه؟

گفتم: یه چیزی هست که میتونه نشون بده که ماشین مال خودته و تمرین کردی تا ماشین گرفتی.

جادوگر: باید اونجا تمرین کنیم تا به ما ماشین بدن؟

گفتم: باید توی آزمون ها قبول بشی.

جادوگر: چه بد.

تارا: حالا این بحث ها رو ولش کنیم بریم خونه تصمیم بگیریم زمین بریم یا نه؟

جادوگر: صبر کنید بساطمو جمع کنم.

از بازار سیاه بیرون اومدیمو وسطای راه یهو از روی ساختمان به پای تارا گلوله خورد.

تارا: وایییی مردم.

جادوگر: وای یعنی چی میشه؟

گفتم: آنبولانس الان زنگ میزنم.

تارا: من میمیرم.

گفتم: انقد لوس نباش فقط به پات گلوله خورده.

تارا: وای داره ازم خون میره هیچی ازم نمیمونه.

گفتم: ازت بعید بود که انقدر لوس باشی من به پهلوم گلوله خورده بود نمردم بعد تو میگی من میمیرم.

جادوگر: وای دوستم میمیره این آنبولانس کجاست؟

من با حرفای اینا خندم اومد و خندیدم.

جادوگر: واسه چی میخندی؟

گفتم: بخاطر لوس بازی های تارا.

آنبولانس اومد و تارا رو برد من توی آنبولانس نشستمو جادوگرم نشست.

گفتم: مگه توی آنبولانس چند نفر میشنن؟

جادوگر: هر چند نفر که خودمون میخوایم.

گفتم: که اینطور.

تا وقتی که به بیمارستان رسیدیم تارا جیغ و ناله میکرد و منو جادوگر منتظر بودیم تا عمل تارا تموم بشه جادوگر دستاش میلرزید به اتاق عمل خیره شده بود دکتر با قیافه ای جدی از اتاق عمل بیرون اومد و گفت: خوشبختانه گلوله به استخوان اصابت نکرده ولی...

گفتم: ولی چی آقای دکتر؟

دکتر: مغزش تحت فشاره باید تحت مراقبت های ویژه قرار بگیره.

جادوگر: آقای دکتر میتونیم ببینیمش؟

دکتر: بله ولی زیاد ازش سوال نپرسید.

جادوگر: خیلی خب.

منو جادوگر رفتیم توی اتاق تارا جادوگر روی صندلی نشستو دست تارا رو گرفت و گفت: اگه آسیبی بهش میرسید هیچوقت خودمو نمیبخشیدم.

اولین بار بود که جادوگر رو انقدر نگران میبینم باورم نمیشد یعنی این جادوگر خودمون بود چند دقیقه گذشتو تارا به هوش اومد و گفت: واقعا درد داشتم فکر کردم قراره بمیرم.

جادوگر نفس راحتی کشید و گفت: خدا رو شکر که خوب شدی.

تارا به من نگاه کرد گفت: تو چقدر خونسردی؟

گفتم: توام خیلی لوسی.

تارا لبخند زد گفت: خوبه.

گفتم: فکر کنم کار ریک باشه.

جادوگر: ریک؟

گفتم: پدرخواندمه فکر نکنم مرده باشه.

جادوگر: یعنی انقدر وحشیه؟

گفتم: از وحشیم بدتره.

همینجوری داشتم با جادوگر حرف میزدم که پیامک به گوشیم اومد منم گوشیمو از جیبم در آوردمو پیامک رو دیدم جیسون نوشته بود: سلام میا میشه بیای اینجا دلم واست تنگ شده.

تعجب کردم چون جیسون اینجوری حرف نمیزد و معمولاً زنگ میزد رو به جادوگر کردمو گفتم: جیسون به من پیام داده باید برم.

جادوگر: ولی یه سر بزن اینجا.

باشیی گفتمو از بیمارستان رفتم بیرون توی این فکر بودم که نکنه جیسون خودش پیام نداده باشه داشتم توی خیابون راه میرفتم که دوباره صدای گوشیم اومد دوباره گوشیمو از جیبم در آوردم و جیسون نوشته بود: بیا پیشم تو باید ببنیش.

با این پیامش فقط بدو کردمو سریع رفتم تا به مسافرخانه برسم وفتی بهش رسدیم چراغ های مسافرخانه خاموش بودن و قلبم به شدت می تپید‌ وارد مسافرخانه شدم و هوای مسافرخونه خیلی سنگین بود و راهرو خیلی تاریک بود من چراغ قوه ای گوشیمو روشن کردم تا اتاق خودمونو پیدا کنم که سریع پیداش کردم دستگیره ای در و پیچوندم ولی باز نشد بخاطر همین در زدم چند دقیقه طول کشید تا یکی در و باز کنه که یک زن با چشای قرمز و موهای پر کلاغی در و باز کرد و گفت: بله؟

گفتم: من میا میلزم و میخوام ببینم کسی به نام جیسون اینجاست؟

زن با نگاهی بی رحمانه گفت: ریک منتظرتونه.

اینبار قلبم بیشتر از قبل میتپید وارد اتاق شدم و نفس عمقی کشیدم یه صدایی از اتاق جیسون میومد خودمو به اتاق جیسون چسبوندم از پشت در صدای خشن جیسون شندیدم که میگفت: تو نمی تونی بفهمی میا فقط میتونه شیطان رو شکست بده.

که صدای سرد و بی روحه ریک اومد.

ریک: تو خطرناک شدی جیسون.

یهو صدای فریاد جیسون رو شنیدمو در رو باز کردم اتاق خیلی تاریک بود و همه ای پنجره های شکسته شده بودن که نور کم باعث شد که صورت جیسون رو ببینم پشتش یه سایه ای بزرگ دیده میشد یکمی که دقت کردم دیدم جیسون رو زمین افتاده و صورتش پر خونه داد زدم: نهههه.

اون سایه داشت جیسون رو خفه میکرد منم نمیتونستم کاری کنم که یهو اون سایه از جیسون دور شد و یه مرد با کت و شلوار مشکی و صورته عبوسش نزدیک من شد قیافه ای ریک کامل دیده میشد من با ترس نگاش کردم و ریک نیشخند زد و گفت: باید با هم حرف بزنیم.

ریک نزدیکم شد من عقب رفتمو برگشتم و سریع بدو کردم از توی راهروی مسافرخانه رد شدمو سمت جنگل کنار مسافرخونه رفتم نفسم بند داشت میومد ولی به پاهام میگفتم که باید حرکت کنن صدای خشن ریک از پشتم میومد که میگفت: یالا وایستا.

داشتم میرفتم که درختی جلوی پام افتاد و با خودم گفتم: الان وقتش نیست.

داشتم دور و اطراف و نگاه میکردم تا دنبال راه فرار باشم مغزم دنباله راه فرار میگشت ریک داشت نزدیکتر میشد همه جا رو با ترس نگاه میکردم که چشمم به یه شکاف تاریک توی درخت افتاد سریع خودمو به اون شکاف رسوندمو خودمو پنهان کردم توش ریک از کنار شکاف درخت رد شد و رفت ولی دوباره برگشتو پشت درخت ایستاده بود.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   آرزو_1388  |  5 ساعت پیش
توسط   مادرزنم  |  3 ساعت پیش
توسط   honye_ella  |  17 ساعت پیش