رفتیم رز رو هم آوردیم و رفتیم شهر زیر زمینی که خیلی شلوغ بود و پر از آدمایی که کارایی که نیمه تموم داشتن بود که یه دختر به جمعمون اومد که سایلس میشناختش و گفت: سلام لاریسا.
نمیدونم ولی این دختر خیلی آشنا بود واسم که یهو یادم اومد کجا دیدمشو و گفتم: تو خواهر ماریسایی؟
با تعجب به من نگاه کرد و گفت: شما؟
منم گفتم: دوستشم عکساتون رو توی اتاق ماریسا دیدم.
لاریسا: بهبه از خواهرم چخبر؟
با عصبانیت گفتم: برای چی ماریسا رو ول کردی؟
خندید و گفت: چون کار مهم تری داشتم.
فریاد زدم و گفتم: یعنی از خانوادتم مهم تر بوده لعنتی؟
سایلس: هر دوتون بس کنید.
و سرشو طرف لاریسا کرد و گفت: بگو چرا خواهرتو ول کردی؟
لاریسا: تو چرا میپرسی؟
سایلس: چون شاگردم پرسید و من باید جواب سوال های شاگردامو بدم.
لاریسا: مجبور بودم خواهرمو ول کنم ولی قرار نیست به کسی چیزی بگم.
سایلس: همین حالا جواب بده.
لاریسا: بسه حوصلتونو ندارم حالا دختر جون( اشاره به میا) عکس از خواهرم داری؟
گوشیمو در آوردمو عکس رو پیدا کردم و بهش نشون دادم.
اشک توی چشاش جمع شد و گفت: چقدر بزرگ شده.
گفتم: اون بهترین دوستم بود.
لاریسا: بود؟
گفتم: الان دیگه نیست چون منو ول کرد با دو نفر دیگه.
لاریسا: اوم حالا بیاید خونه ای من.
سایلس: باش.
با لاریسا حرکت کردیم تا بریم خونش که بین راه از سایلس پرسیدم: خواهرت همجنسگراس؟
سایلس: اره چطور مگه؟
گفتم: خب منو همش نگاه میکنه.
سایلس: فکر کنم عاشقت شده.
گفتم: من که نمیخوام همجنسگرا بشم.
سایلس: یه شرطی داره که من به خواهرم بگم عاشقت نباشه.
با تعحب گفتم: چه شرطی؟
سایلس: اینکه یه دختر واسش پیدا کنی.
گفتم: لاریسا فکر کنم خوب باشه.
سایلس: آخه این دختریه زبون نفهم.
که یهو لاریسا وسط حرفمون پرید.
لاریسا: چیزی پشت سرم گفتید؟
گفتم: نه نه.
و رو به سایلس کردم و گفتم: حتماً یه دختر واسش پیدا میکنم.
رسیدیم به خونه ای لاریسا.
لاریسا: اینجا خونه ای منه بیاید تو.
رفتیم توی خونه اش و ادامه داد: خونه ای من مقرارتی داره.
سایلس: چرت نگو.
منم گفتم: خب بگو.
لاریسا ادامه داد: طبقه ای بالای خونم نرید چون کارگر ها دارن میسازنش اینجا همش برقا قطع و وصل میشه و اینکه اینجا یه باغبون داریم که مرموزه ولی بهش کاری نداشته باشید بزارید کارشو انجام بده.
گفتم: جالبه.
سایلس: چیش جالبه وقتی همش میگن اون کارو نکن اون کارو نکن.
با خنده گفتم: اونقدر ها هم بد نیست.
سایلس: از قانون متنفرم.
لاریسا: حالا میخوام اتاقاتونو نشون بدم.
با هم از پله ها رفتیم بالا دنبالش رسیدیم به یه اتاق.
لاریسا: تو و سایلس اینجا میخوابید.
گفتم: پس منو سایلس با هم روی یه تخت میخوابیم.(واییی با هم میخوابن)
رز: من کجا بخوابم؟
لاریسا: منو تو روی یه تخت میخوابیم.
منم یه نیشخند به سایلس زدم سایلسم همینجوری نگاه میکرد که انگار یه چیزی شده.
گفتم: سایلس طوری شده؟
سایلس: نه چیزی نیست.
شب
بعد از اینکه شام خوردیم رفتیم که بخوابیم.
سایلس: یعنی کنار تو بخوابم؟
گفتم: مگه چیه؟
سایلس: هیچی ولی شاید یهو ه*وس کنم و ه*ول بشم.
گفتم: یعنی وقتی هو*س کنی عین مس*ت ها میشی؟
سایلس: اره نگرانم یهو بشم.
گفتم: نمیشی نگران نباش.
سایلس: آخه...
نذاشتم حرفش ادامه پیدا کنه و گفتم: اصن دلت میخواد امشب با هم باشیم؟
سایلس با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: خودت میخوای؟
یهو یاد حرفای جیسون افتادم که گفته با من ازدواج میکنی ولی برام مهم نبودم چون اون منو ول کرده بود.
گفتم: اره خودم میخوام اصلاً امشب با هم باشیم استاد.
سایلس خندید و گفت: استاد.
لبخند زدم و گفتم: دوست داری امشب با هم باشیم؟
سایلس با لبخند بزرگ گفت: البته که میخوام شاگرد.
صبح
صبح بلند شدمو درد داشتم رو به سایلس کردم و گفتم: درد دارم.
سایلس: نگران نباش به زودی خوب میشی.
سری تکون دادم و رفتیم صبحونه بخوریم بعد از صبحونه ام سایلس گفت: امروز بریم بیرون؟
گفتم: اره.
یه پالتو ای مشکی پوشیدم و با سایلس بیرون رفتم.
سایلس: باید بریم پیشه یه جادوگر.
با تعجب پرسیدم: چرا جادوگر؟
سایلس: باید از جهان مردگان بریم.
گفتم: اما خواهرت چی؟
سایلس: باهاش حرف زدم گفت نمیام.
گفتم: چرا نیاد؟
سایلس: دوست داره اینجا بمونه.
گفتم: خب باشه حالا بریم.
همینجوری چند ساعت داشتیم راه میرفتیم که رسیدیم در زدیم و اون جادوگر درو باز کرد و گفت: سلام کاری دارید.
سایلس: اره میشه بیایم توی خونت.
گفت: اره.
رفتیم توی خونش و گفت: چی میخواید؟
سایلس: آقای جادوگر راهی دارید که از جهان مردگان بریم.
جادوگر: اره میشه ولی یه شرطی داره.
سایلس: چه شرطی؟
جادوگر: بیاید توی ای اتاق.
منو سایلس بهم نگاه کردیم و رفتیم توی اتاق که دیدیم یه پسر بچه ای توی اتاق افتاده.
جادوگر: این پسرمه فقط ۹ سالشه و اینکه پسرم سرطان داره اگه شما از جهان مردگان برید بیرون پسرمم ببرید اگه اونجا ببرید و دکترش نبرید باز برمیگردید به جهان مردگان.
سایلس: اینجا امکانات ندارید؟
جادوگر: نه هنوز چیزی به وجود نیومده که سرطان رو خوب کنه.
سایلس: قبوله.
جادوگر: الان یه دریچه ای باز میکنم.