داستان عشق اول من به چند ماه پیش برمیگرده... یا شاید چند سال پیش! 😅
از ۱۴ سالگی با هم آشنا شدیم
اون موقع بچه بودیم و اصلاً همدیگه رو به چشم جنس مخالف نمیدیدیم؛ فقط درباره درس و رشتهای که میخواستیم انتخاب کنیم صحبت میکردیم اینکه تو سال نهم چه رشتهای بریم و چه شغلی دوست داریم...
اون برای من بهترین دوستی بود که داشتم توی بعضی درسا من خوب بودم و اون ضعیف و برعکس؛ بخاطر همینم همیشه با هم درس میخوندیم و تلفنی کمک هم میکردیم ما مجازی آشنا شدیم و تا الان که ۱۸ و نیم سالمون شده هنوز همدیگه رو ندیدیم
تقریبا دو سال پیش بهم گف که ازم خوشش میاد منم که ازین پسر درسخون اصلا انتظار چنین حرفی نداشتم بلاکش کردم و ارتباطمون قطع شد بعد از تقریبا یه سال، به طور تصادفی با شماره قبلیم تو یکی از شبکه های اجتماعی اومدمو اونم دوباره به من پیام داد و صحبتهامون از سر گرفته شد
شاید به نظرتون بیخود و مسخره بیاد که رابطه ما اینجوری شروع شد، اما واقعا وجودش برای من پررنگتر از آدمهای اطرافم بود شوخ طبعیش که شبیه خودم بود، شخصیتش که به دلم مینشست، حامی بودنش ، سلیقه موسیقیش که مثل خودم بود، صدای خاصش و زیباییاش که کاملا تایپ من بود... همه اینا باعث شد کم کم دوستش داشته باشم
چند ماهی هست که احساس میکنم دارم وابستهاش میشم و سعی کردم صمیمیتم رو کمتر کنم اما وقتی دیدم بخاطر رفتارا و کارام ناراحته و گریش گرفته دلم یهو ریخت نمیدونم این پسر چی تو من دید که دوسم داشت
من آدم بدبین و شکاکیم ولی رفتارا و کارایی ازش دیدم که باعث شد باور کنم واقعاا دوستم داره حتی با اینکه هنوز همدیگه رو ندیدیم!
همیشه کسایی که مجازی تو رابطه میدفتنو مسخره مبکردم ولی حالا خودم بدترش سرم اومده! 😅 من خیلی کابستش شدم و دوسش دارم
تقریباً ۱۰ روزه که تمام راهای ارتباطیمون رو بستیم تا تمرکز کنیم روی درسامون تا لطمهای به هم نزنیم
ولی من واقعا دلم براش تنگ شده حتی الان که دربارش صحبت میکنم اشک تو چشام جمع شده و نزدیکه بزنم زیر گریه🫠 نمیدونم چرا این احساسات یهویی به سراغم اومدن هیچوقت چنین حسی نداشتم؛ هیچ پسری هیچ وقت برای من جذاب نبوده با وجود اینکه دور و برم پسرهای زیادی بودن ولی این پسر با تموم این فاصله ها بدجوری دلمو برده
من واقعا دلتنگ این پسر شدم و حالا میفهمم چقدر اونو میخوام ممکنه اگه اون نباشه طول بکشه تا مثل سابق بشم
واقعا درمونده شدم
شاید برای شما خیلی بچگانه به نظر بیاد اما همین قدر ساده و دور از انتظار عاشق شدم🫠 دلم براش پر میکشه و دوست دارم یه بار هم که شده دستش رو بگیرم بغض گلوم داره خفم میکنه😄
نمیدونم آخرش چی قراره بشه اما از خدا میخوام داستان ما رو خوب بنویسه ما الان تموم تلاشمون رو میکنیم که برا دانشگاه یک شهر قبول بشیم... نمیدونم قراره چی پیش بیاد ولی دعا کنید همه چیز خوب پیش بره 🥲