البته به بزرگتر ها بگم موضوع مهمی نیست آخرشم چیزی نیست فقط خواستم راجب حس عجیبم به یکی بگم و ترجیحا اگه تینجیر نیستین نخونین
امشب سر یه موضوعی بحثم شد با مامانم و موصوع واقعا جدی و ناراحت کننده بود وارد جزئیات نمیشم ولی اگه جای من بودین دور از جون یکاری دست خودتون میدادین
یکم پیش مامانم اینا همشون رفتن بیرون با یکی از فامیل های دور که خونه شون نزدیک ماست(یه همچین چیزی) همه اینا باهم رفتن پارک باهم نیم ساعت پیش با بساط
که من پسرشون رو خیلییی دوس دارم نه که چیزی بین مون باشه ولی واقعا تنها کسیه که تودنیا میتونم بگم حس خوبی بهش دارم و برام عزیزه.. من نرفتم بیرون باهاشون طبیعتا با اون حالم
وخب. من هندزفری زدم و زیر پتو فقط گریه کردم؛ ازون گریه معمولیا نه ها داشتم زار میزدم ینی قیافه رو مو ها رو ریمل رو صورت و یه وضع داغونی حس میکردم قلبم داره وایمیسته🤣نیم ساعت گذشت تو این حال که زنگ در اومد گفتم ای بابا اینا یچیزی جا گذاشتن، کی دم درباشه خوبه؟؟؟؟همون پسره تنهایی!!! منم با اون قیافه!!!! هل شدم آیفون رو برداشتم بدون سلام گفتم ام... فلانی؟داداشم خونه نیستا(دوستن باهم) گفت عه رفته؟مامانت چی؟گفتم رفتن همشون.. یچیز نامفهوم گفت صداش نمیومد منم گفته زشته درو زدم اومد دم در منم سریع همه برقا رو خاموش کردم که قیافم دیده نشه😁😁گفت که امم تو نمیای بریم؟گفتم نه... گفت واسه چی؟گفتم من خسته ام خوابم میاد بعد همینطوری یکم نگام کرد گفت باشه پس شبت بخیر.. گفتم خدانگهدار.. خیلی بی حوصله جواب میدادم صدام گرفته بود. اومدم تو اونم درو بست. هیچی خلاصه از دیدنش انقد حالم خوب شد که میشه گفت اون همه غصه پر کشید و رفتتتتت!!! درسته اتفاق خاصی نیفتاده ولی انتظار دیدنش رو نداشتم و همون دیدنه ام یه حال عجیبی بهم داداااا🥲فک کن آخر شب با حال بد و بدون اینکه منتظر باشی اونی که دوسش داری رو ببینی..