سلام من هشت ساله عروس خانوادم وعروس بزرگه.رابطم قبلا با خانواده شوهر خوب نبود ولی یکساله خوب شدیم.برادرشوهرم همین یدونه ودوتا خواهردارن.برادره خیلی باهام خوبه حتی اولین کسی بودم که گفت میخواد فلان دخترو بگیره بعد به خانواده خودش گفت.
وقتی خواستن برن خواستگاری که دختر خواهرشوهرم گفت زن دایی پنجشنبه خواستگاره،دیدم مادرشوهرم اشاره دادنگو.که من از قبل برادرشوهرم اومد خونمون وگفت.
بعد برا خواستگاری مادرش اصلا بهم نگفت برادرشوهرم اومد دنبالمون چندبارم زنگ زد.موقع رفتن مادره اومد که آرایشم کن.
بعد برا آزمایشو خرید رسم هست از دوخانواده دونفر برن با عروس داماد.که شب آزمایش برادرشوهرم اومد خونم که فردا میریم آزمایش.فرداش رفتم خونه مادرشوهر یک کلمه نگفت.خواهرشوهرم اومد خیلی زبون درازو بی شخصیته.گفت آزمایش خوب بود وشما رو نبردن آزمایش گوزم نبودین.من بودم.مادرشوهروخواهرشوهر.بعدگفت باتونبودم... پیام دادم برادرشوهرم تبریک گفتم.اونم شب با مادرشوهرم یک بسته کیک آوردن خونمون.بعد برا خریدهم همون خواهرشوهرم باهاشون رفت واصلا مادرشوهرم شب قبل خونم بود یک کلمه حرف نزد.اصلا خرید هم نشونم ندادن.شب هم کا رفتیم طلا براعروس بردیم مادرشوهرم بهم زنگ زد.من طبقه بالاشون زندگی میکنم.رفتیم برادرشوهرم جفت عروس بود صدام کرد من میرم پیش مردها جا من بشین.نشستم جاری به خواهرشوهرم اشاره داد بیا گفت پیشم بشین خواهره گفت زن داداشم هست گفت باتو راحتم.خیلی ناراحتم.میخوان خانواده جاری رو دعوت کنن.منم نمیخوام برم خونه مادرشوهرم زشت نمیشه با این رفتارهاشون.درضمن جاری برا آزمایش وخرید خواهراشو نبرد زن داداشاشو برد.به شوهرم نگفتم این حرفارو.تازشم برا همه مثلا شوهرم.خواهراشوهرم وشوهراشون ومادرشوهرم لباس گرفتن برا من نه