بچه ها من دو سه ساله ازدواج کردم با یه خانواده و شوهر اختلال خودشیفته و مرزی و چند تا اختلال باهم دارن و به شدت اذیت میکنن و تو یه ساختمون هستیم یا مادرشوهرم مادر و خانوادش دخالت سو استفاده مالی از شوهرم جوری که زندگی خودمون مختل شده انواع اقسام تحقیر توهین و رفتار زشت رو میکنن خودم بچه یه شهر دیگه اومدم تو روستا و اینم باید تحمل کنم و نحوه آشنایی هم سنتی بود شوهرم از خانوادش بدتر دائم اذیت میکنه توهین تحقیر سرزنش داد و بیداد و وسیله شکستن و با مشت کوبیدن به همه جا و کنترل کردن من و افتضاحه منم شهر غربت ازدواج کردم پدرو مادرم فوت شدن هیچ کس رو ندارم یه برادر هم دارم نوجوانه و پیش منه تو این مدتی که ازدواج کردم برادرمم شاهد زندگی سخت من بوده و همرو دیده و چون با من زندگی میکنه و جز منم هیچ کس رو ندارم به شدت هم بچه خوبی هست از بچگی زندگی سختی داشتیم و الان افسردگی گرفتیم و از وقتی ازدواج کردیم حال روحی من و برادرمم بدتر شده یه برادر بزرگ هم دارم از شوهرم بدتره اذیت نمیکنه فقط جور دیگه دردسر داره اهل رفیق و مشروب و سر به راه نیست و بخاطر اینکه پیش اون نریم همش تحمل میکنم و اصلا بخاطر نجات از پیش اون ازدواج کردم انقدر برادر کوچیکم تو این مدت فشار زندگی من منت های شوهرم روش که قبولش کرده و همه چی بوده تازگیا نمیتونه خشمش رو کنترل کنه مثلاً دائم مشت میزنه به در و یا خنده میگه بابا آروم میزنم شوخی میکنم دیروز هم من جایی بودم زنگ زد برادر کوچیکم که بیا زود خونه رفتم دیدم با مشت زده به در فرو رفته دسته خودش هم ترکیده و تاندونش هم پاره شده الآنم بستریش کردن ببرن اتاق عمل و خودمم از صبح بخاطر این موضوع چند بار پانیک بهم دست داده هر چی هم ازش علتش رو میپرسم چرا اینجوری کردی نمیگه نمیدونم واقعا چیکار کنم میترسم این بچه هم آنقدر فشار روشه فردا معتاد بشه یا مشکلی در ایندش پیش بیاد چیکار کنم