چند سال پیش مادرشوهرم با چه ذوقی بهم می گفت رفتم تو همه فامیل آبروی بردم! من جلوس واکنشی نشون ندادم ولی چه شب ها که با بغض و گریه خوابم برد و صبح ها با تپش قلب بیدار می شدم
با خودم گفتم هیچ وقت حلالش نمی کنم
چند سال آنقدر اذیتم کرد که برای یک ماه مدام دعای علقمه رو می خوندم تا از زندگیم برن بیرون
آنقدر تلاش می کردم تا بهشون فکر نکنم که حس می کنم فراموشی گرفته بودم و خیلی چیزهای دیگه تو ذهنم نمی آمد
یادمه هر وقت به اذیت هاش فکر می کردم انگار از ته دلم می گفتم الهی به نکبت از این دنیا بره!
اون که چیزیش نشد ولی گاهی اوقات فکر می کنم ممکنه یه شب تو خواب تموم کن و اونها خوشحال باشن که دیگه تو این دنیا جاشون تنگ نمی کنم! و چه غریبانه هست اگه اینجوری ماجرا تموم بشه با همه اون امیدی که به خدا و منتقم بودنش داشتی!
واقعا واقعا دلم می خواد مادرشوهرم تو یه ماجرا بیافته و ابروش بره و همه اون دردی که من تو وجودم تحمل مردم حس کنه. همین طور که آنقدر راحت درباره بردن آبروی من حرف می زد! انگار تا مدت ها قلب و روحم مرده بود!