بابابام اول صبح دعوام شد...
قوم شوهر مامان ام خیلی اذیت اش میکنن هنوز که هنووووزه...مامان ام نمیتونه کوتاه بیاد...رو مخ ان و واقعا اعصاب خراب کن...هیچ وقت به ما بچه ها خوبی نکردن بدتر بدمونم گفتن...از وقتی یادمه بین مامان بابام سراونا همیشه دعوا بوده..اولویت بابام خواهراش و برادراش و بچه هاشون هستن نه ما...به خاطر اونا صبور میشه...پولدار میشه...مهربون میشه..غیرتی میشه...اما یکبارم به خاطر زن و بچه اش مقابل هیچکس نه عصبانی شده نه غیرتی. هیچی. حالا هفته پیش با مادرم بحث شون شده بود باز..یک هفته اس اون و خانواده اش بی طرفانه میگم مقصرن اونوقت اون خرف نمیرنه با مامانم. اونم حتی جلو دوماداش...
حالا امروز به من گفت فلان کار رو براشون بکن...منم گفتم لایق احترام نیستن...گفت به احترام من. منم گفتم هروقت اونا و خودت احترام زن ات رو گرفتن من به خاطر تو اینکار رو و یا هرکار دیگه ای انجام میدم...دیگه احترام به کسی نمیزارم که عامل دعوا و بی احترامیه...
خیلی بدش اومد خیلی...حالا زن داداش هاش حرف بدتر از مامان من میزنن خیییلی بدتر جلو همه داداش ها اما اصلا عصبانی نمیشه دوتام میزاره روش.اما مامام من کمتر ش رو ودر درون خانواده به خودش بگه دعوا راه میندازه.
خییببییییییییییلییییی ناراحتم که بابام رو عصبانی و ناراحت کردم و تو روش وایسادم اما مامان من چه گناهی کرده که اینحوری باهاش رفتار میشه...تصمیم گرفتم از مادرم دفاع کنم همونطور که اون از خانواده اش دفاع میکنه...
تو خانواده الان با من یکم خوب بود بعد اون دعوا که خراب اش کردم