چند وقت پیش حس میکردم ک مردم و دیگ جونی برای زندگی نداشتم
ی درخت توت کاشتم
میرفتم توی حیاط صبا بهش آب میدادم
بعد یروز ۶ صب رفتم
باد میزد هوا خنک بود همه جا بوی درخت بود
با خودم گفتم این شهر ماست؟(توجنوبیم)
حس و خالم تازه میشد
از اون موقع صب زود پامیشدم برم توحیاط ب این درخت آب بدم میدونستم منتظرم انگار
شب میشد شب میرفتم
دوباره هواخنک و عالی ستاره هارو میدیدم تو چراغای خاموش
بعد میگفتم اینهمه زیبایی جهان ب این خوبی ب این قشنگی
گیر دادیم ب آدماش ب چیزایی ک اذیتمون میکنن ب چیزایی ک نداریم
ب قول حشمت فردوس توستایش بر هرچیزی ی بار غصه بخور