مامانم تموم بدنش داغونه دستاش سر میشه
دکتر گفته از اعصابشه خاله های عوضیم همش فتنه گری میکنن بین ماو عروسمون
امروز خونه ی مامانم اینا بودن من از راه رسیدم دیدم دارن پشت سر مادربزرگ خدابیامرز و عمه هام و اینا حرف میزنن منم هی بحث را عوض میکردم که حرف نزنن آخرش گفتم بابا ول کنید خالمم رفت از خونه بیرون که بره منم رفتم کوچه بهش
گفتم پیش مامانم از این حرفا نزنید ناراحت میشه خالمم ناراحت شد مامانم اومد گفت خواهر تو ما این حرفا را میزنیم ناراحت میشی منم گفتم اگه میخواستم جلوش بگم بلد بودم نمیومدم تو کوچه بگم
حالا مامانم داره از بعدظهر گریه میکنه و خودشو میخوره میگه چرا بهشون گفتی
در صورتی که میدونه چقدر فتنه گرن. و عوضی ولی میگه چرا گفتی