خانواده شوهرم در ظاهر خیلی باهام خوب بودند سال ها ، من هیچ وقت فکر نمیکردم چنین آدمایی باشند ، همیشه طرفدار من بودند ، همیشه میگفتند یه دست صدا نداره مشکلات زندگیت با پسرمون رو به ما بگو ما حل کنیم
منم ساده بودم ، دو باری شوهرم خیانت چتی کرده بود من بهشون گفتم طرف منو گرفتند و انصافا قضیه جمع شد خودم نمیتونستم جمع کنم ، اما من حس خوبی نداشتم دوست نداشتم مگر در موارد خیلی ضروری چیزی به خانواده شوهرم بگم ، اما شوهرم نه ، ابایی نداشت ، حرف میبرد براشون خیلی کم اونم مجبورش میکردن از زیر زبونش حرف میکشیدن ، از طرفی ما طبق قراری که با شوهرم گذاشته بودیم چون سن کم ازدواج کرده بودیم تصمیم داشتیم تا چند سال بچه دار نشیم اینا هی اصرار میکردن شوهرم قاطع جوابشون رو میداد محترمانه که هر وقت صلاح بدونیم میاریم، خلاصه یبار دعوای شدیدی بین منو شوهرم درگرفت اینا از طریق شوهرم پی بردن شوهرم حرف طلاق تو عصبانیت جلوشون زده بود حتی ، خلاصه اینا موقعیت رو مناسب دیدن برای عقده گشایی ، چون همیشه ما هرقدر مشکل داشتیم خیلی عاشق پیشه بودیم اینبار اینجوری نبود