خونه هادی اینا یه گوشه سمت در ورودی اخور داشت که توش گاو نگه میداشتن و توی حیاطشون مرغ و خروس و اردک داشتن
من هروقت میرفتم اونجا بااین گیگیل میگیلا بازی میکردم
هر وقت میرفتم اونجا سعی میکردم جاهای دنج رو انتخاب کنم که اگر هادی یه چیزی پروند کسی نشنوه خانواده من واقعا خانواده حساسی بودن 🥲🫶
باد به گوششون میرسوند اول هادی رو ذبح شرعی میکردن بعد منو 😂🥲🫶
اقا یه روز من و هدی تنها کنار آخور داشتیم با جوجه ها بازی میکردیم
جلو در خونه هادی اینا یه مغازه کوچیک بود که بنزین و نفت و گازوییل میفروختن
شیفتی وایمیسادن اونجا هادی از عنفوان کودکی شاغل بود
بزرگ مرد کوچک بود🫶 هیکلش کاملا باهمون سن کمش ورزیده بود 🫶
مجبور بود 💔
هادی داشت مشتری راه مینداخت دخلشو گشته بود توش پول خورد پیدا نکرده بود اومد خونه که از خونه پول خورد برداره بده به مشتری دوباره منو تو خلوت گیر اورد یواشکی بهم چشمک زد گفت جواب من مثبته ؟؟!!!
من براق شدم بپرم سمتش در رفت توی خونه بچه پررررووووو
قصر در رفت 😏
دوباره برگشتم پیش جوجه ها
از توی خونه اومد بیرون دوباره وقتی داشت میرفت سمت در از کنار من با احتیاط رد شد دوباره یواش گفت جواب من مثبته بلند شدم دنبالش کردم تا رسید به در رفت بیرون
پشت در کمین کردم دوباره سرشو اورد داخل که بگه باز جواب من مثبته سرشو گذاشتم لای در و فشششششاااااار دادم 😂😂😂🥲🫶
اقا صحنه رو تصور کن نمای پشتش بیرون به سمت مشتری کله داخل قرمز شده از خجالت هی میگفت ولم کن جلو مشتری زشته
میگفتم بگو دیگه تکرار نمیکنم باز میگفت جواب من مثبته
از رو نمیرفت 😂😂🥲🫶
خلاصه دلم به حالش سوخت کچلو ول کردم 🥲🫶